روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

خوی بیابانی؟ خوی خیابانی!

اشاره: به دعوت مدیر محترم وبلاگ تا صبح انتظار وارد این ماجرا (نوشتن خاطره‏ای از مدرسه) شده‏ام. اگر کم حوصله هستید هر جای متن که رها کنید، چیزی را از دست نمی‏دهید، به کلی هم اگر نخوانید به همچنین. باری به هر جهت است، اما امیدوارم خوشتان بیاید.

 

در هنرستان فنّی قدس قم دنیایی داشتیم. یک خاطره‏ی فراموش نشدنی‏ام به کلاس و درس شیمی مربوط می‏شود. دبیر شیمی آقای تقی‏زاده در عین اینکه شخصیتی کوشا، دوست‏داشتنی و مبادی آداب بود، اما در مورد انقلاب تلویحاً کمی نق می‏زد و میانه‏ی خوبی با رزمندگان نداشت، من هم معمولاً از خجالت ایشان در می‏آمدم. اصولاً دبیرها با شوخی‏های من و خنده‏ی بچه‏ها میانه‏ی خوبی داشتند، چون سعی می‏کردم موقع‏شناس باشم، به جز دبیر شیمی البته. آقای تقی‏زاده همیشه می‏گفت:«شیمی مسئله نداره، شیمی همه‏‏‏اش تمرینه.»‏ یک روز به محض اینکه وارد کلاس شد، گفت:«آقایون مسئله‏ها را بذارید روی میز.» من دست بلند کردم. بنده خدا گفت:«بفرمایید!» گفتم:«آقا ببخشید، شیمی مسئله نداره، شیمی همه‏‏ش تمرینه!» خودتان حدس می‏‏زنید که کلاس از خنده منفجر شد. (واقعاً شرمنده‏‏ام) آقای تقی‏‏زاده آمد جلو و با عصبانیت گفت:«آفرین! عالی گفتی! گل گفتی! تمرین‏‏‏هات رو نوشتی؟» من گفتم:«نه آقا، عصر‏‏‏ها میرم مجتمع رزمندگان، وقت نمی‏‏‏کنم.» البته راست می‏‏‏گفتم، ولی این مجتمع رزمندگان برای بعضی دوستان بهانه خوبی بود. به هر حال آقای تقی‏‏‏زاده از کوره دررفت و گفت:«به من چه که میرید مجتمع؟! شاید مجتمع بخواهند شما را بذارند روی سرشان حلوا حلوا کنند، به من چه؟ پس چرا می‏‏‏آیید سر کلاس؟» این را هم درست می‏‏‏گفت، دوستانی که کلاس‏‏‏‏های مجتمع رزمندگان را شرکت می‏‏‏‏کردند، اجازه داشتند به هنرستان نیایند. به هر حال درس را شروع کرد. یک همکلاسی داشتیم به نام محمد علی قاسم که خیلی جوک بود. ردیف اول نشسته بود و تا آقای تقی‏‏‏‏زاده نگاهش به تخته بود، برمی‏گشت رو به بچه‏ها و دو دستش را به حالت تو سرزدن تکان می‏داد و با اشاره‏ی لب‏ها مثلاً فریاد می‏زد:«حلوا حلوا ا ا ا ا ا ا». بچه‏ها به خنده می‏افتادند. چند بار که این شوخی توسط قاسم تکرار شد، آقای تقی‏زاده طاقت نیاورد و برگشت به من نگاه کرد. اشاره کردم که تقصیر من نیست. آقای تقی‏زاده گفت:«ببینید آقایون! این آقای جعفری چون خیلی تو جبهه‏ها و بیابون‏ها بودن اون خوی بیابونی در ایشون اثر گذاشته.» بچه‏ها خندیدند و خوب من خیلی اذیت شدم. بدتر از همه اینکه ع.الف برمی‏گشت به من نگاه می‏کرد و پوزخند می‏زد. ع.الف  به اصطلاح مورد داشت. اهل همه نوع خلافی داخل و بیرون هنرستان بود. واقعاً اذیت شدم. تا اینکه نوبت به پرسش از هنرجوها رسید. از قضا ع.الف به پای تخته رفت. درس را بلد نبود و به اطراف کلاس نگاه می‏کرد تا کسی مطلب را برساند. آقای تقی‏زاده به او گفت:«به من نگاه کن چرا سرت را این طرف و آن طرف می‏چرخانی؟» من دست بلند کردم. بنده خدا گفت:«باز هم جعفری! بفرمایید ببینم چی می‏خواهید بگید؟!» گفتم:«آقا ببخشید، این آقای الف چون خیلی توی خیابون‏ها و جلو مدارس دخترانه ول گشتن، اون خوی خیابونی هنوز در ایشون هست و این طرف و اون طرف نگاه می‏کنند.» بچه‏ها خندیدند، پوزخند الف را هم جواب داده بودم، اما آقای تقی‏زاده دیگر از کوره در رفت. به نماینده‏ی کلاس گفت:«با این جعفری می روید دفتر و می گویید تقی‏زاده گفت یا جای منه یا جای این!» البته من در هنرستان برو و بیایی داشتم که بماند و از این چیزها نمی‏ترسیدم. اما نکته‏ی جالبی پیش آمد. هنرستان ۳ معاون داشت. یکی آقای شکور که بچه‏ها به او می‏گفتند عزرائیل. یکی هم آقای روحانی که آدم معقولی بود. هر کدام از این دو اگر در دفتر بودند، با توجه به اینکه ریشه‏ی اختلاف مرا با آقای تقی‏زاده می‏دانستند، دست کم از من می‏خواستند آن ساعت به کلاس بازنگردم. اما اتفاقاً فقط آقای شریفی در دفتر بود. یک شخصیت مهربان، دوست داشتنی و کاملاً خنثی. تا مرا با نماینده‏ی کلاس دید، گفت:«جعفری! آقای تقی‏زاده را اذیت کردی؟» نماینده به جای من گفت:«بله.» آقای شریفی گفت:«دیگر اذیتش نکنی‏ها!» گفتم:«چشم.» به نماینده  گفت:«برو بگو قول داده.» بلافاصله به کلاس بازگشتیم و آقای تقی‏زاده تا ما را با هم دید، گفت:«آقای شریفی بود؟» و لاجوردی با اشاره‏ی سر تأیید کرد. باز هم بچه ها شدیداً به خنده افتادند؛ این بار به خاطر حدس درست آقای تقی‏زاده و ذهنیتشان از آقای شریفی.

 

پینوشتها: ۱- سال ۷۸ یک بار آقای تقی زاده را در محلهشان (خ دورشهر قم) دیدم. از جلو مسجدی که حجةالاسلام پناهیان در حال سخنرانی بود رد میشد. به او سلام کردم و وقتی مرا به جا آورد پرسیدم:«از روزگار راضی هستید؟» اشاره به محل سخنرانی آقای پناهیان کرد و گفت:«اگر راست بگویند خوبه!» ۲- نمایندهی کلاس مجید لاجوردی نام داشت. الآن در حوزه علمیه خواهران به کار تأسیسات مشغول است. ۳- از ع.الف خبری ندارم. بورسیه مهندسی سپاه قبول شده بود و تیپ حزب الهی هم به هم زده بود، اما پذیرفته نشد.

 

دعوت نامه: از تمام دوستانی که این خاطره را مطالعه فرمودند دعوت میکنم که وارد ماجرا شوند و از خاطرات مدرسهشان بنویسند و به بنده اطلاع دهند.

شوخی خوب شوخی بد

مرحله‏ی اول عملیات والفجر ۱۰ انجام شده بود. در معیت گردان حضرت معصومه(س) از لشکر ۱۷ علی‏بن‏ابی‏طالب(ع) در منطقه‏ی عملیاتی جلو می‏رفتیم تا مرحله‏ی بعد را انجام دهیم. مأموریت ما تصاحب یک تپه‏ی بسیار بزرگ بود. مسافت زیادی را با کلیه‏ی تجهیزات راه رفته بودیم و به شدت خسته بودیم. سعی داشتم با بذله گویی خستگی را از خود و نیروها دور کنم.

به عقبه‏ی تدارکات لشکر که رسیدیم، ۵ قاطر به عنوان سهمیه‏ی لشکر به گردان تعلق گرفت. بدیهی بود در چند روزی که در منطقه بودیم، می‏بایست از قاطرها برای حمل و نقل ِ آب و آذوقه، تجهیزات و مجروح استفاده می‏کردیم.

هر کدام از پیک‏های گردان یکی از قاطرها را سوار شدند. به سردار سید محمدرضا فیض که در کنارش حرکت می‏کردم گفتم:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

سردار فیض و چند بسیجی که در ستون حرکت می‏کردند خندیدند. این شوخی در ستون زبان به زبان رفت و برگشت و از کنار ستون که حرکت می‏کردم چند نفر به خودم دوباره گفتند:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

پیداست که این شوخی، هم گریبان پیک‏ها را می‏گرفت و هم کنایه‏ای به فرماندهان داشت که به آنها پیک می‏دادند! کمی که جلوتر رفتیم اسیران عراقی را دیدیم که فوج فوج در معیت یکی دو بسیجی با دستان باز به پشت خط منتقل می‏شدند. نیروهای تازه نفس یعنی ما را که می‏دیدند شعار می‏دادند. (البته چون هنوز وارد عملیات نشده بودیم، اصطلاحاً تازه نفس بودیم و الا در واقع نایی در بدن نداشتیم). شعارهای اسرای عراقی اینها بود:«الموت لصّدّام»، «الدخیل خمینی» و «ان‏شاءالله کربلا!» این آخری را اغلب می‏گفتند و با شناختی که از آرمان‏هایمان داشتند، آرزو می‏کردند که کربلا را فتح کنیم. از طرفی عراقی‏ها به شدت تشنه بودند و ما هم همین طور. حتی آب قمقمه‏هایمان تمام شده بود و امیدوار بودیم هر چه سریع‏تر به آب برسیم.

ناگهان یکی از عراقی ها نگاهی به ما کرد که از ستون جدا بودیم و با اشاره‏ی دست به دهان گفت:«مای مای». من که خود نیز تشنه بودم و آبی در بساط نداشتم، به شوخی و به تقلید از لهجه‏ی غلیظ عربی اسرای عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» بچه ها، آن اسیر و چند اسیر دیگر خندیدند. اما ناگهان سردار فیض گفت:«امیر ؛ اسیر را مسخره نکن!»

چند قدم که رفتیم فوج دیگری از اسرا را دیدیم. باز هم همان شعارها و اسیر دیگری که دستش را شبیه لیوان به دهان نزدیک کرد و گفت:«مای مای». من که تذکر سردار فیض را جدی نگرفته بودم، دوباره با لبخند به اسیر عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» اسیر خیلی خوشش آمد، خندید و چند جمله به عربی مردم ایران و طهران و امام خمینی(ره) را دعا کرد. ناگهان سردار فیض نهیب زد:«امیر ! مگر نمی‏گویم اسیر را مسخره نکن!»

فهمیدم که قضیه جدی است. دیگر چیزی نگفتم. یاد فیلم اسارت یکی از بچه‏ها افتادم که از تلویزیون عراق ضبط کرده و به خانواده‏اش داده بودند. تحقیر آمیزترین، بدترین و ظالمانه‏ترین رفتار را با اسرای ما داشتند. اما مرام سرداران ما اجازه نمی‏داد که اطرافیانشان با اسرای دشمن حتی یک شوخی ساده بکنند، مبادا اسرا دل‏گیر شوند.

چند روز بعد، از همان تپه ای که گردان حضرت معصومه(س) تسخیر کرده بود، روح سردار شهید سید محمدرضا فیض به افلاک پرکشید و بدن مطهرش در کنار ما بر خاک ماند.

آمادگی جسمانی برای عملیات

یکی از ویژگیهای گردان، مراسم صبگاه و دویدن‏هایش بود. هر روز بعد از تلاوت قرآن و انجام تشریفات صبحگاه، گروهان‏ها از هم جدا می‏شدند و چند کیلومتر می‏دویدند و بعد هم به نرمش و انجام حرکات استقامتی می‏پرداختند. همیشه بین کسانی بودم که اواخر مسیر عقب می‏ماندند. چرا که هر روز به مسافت دویدن نیروها اضافه می‏شد. به عبارتی هر روز آن همه می‏دویدیم تا ۱۵-۱۰ نفر – به اصطلاح – ببرّند. نزدیک عملیات که شده بود، هر صبح ۱۰ کیلومتر می‏دویدیم. به دلیل اینکه معمولاً دقایق آخر کم می‏آوردم، اعتماد به نفس نداشتم و نمی‏دانستم که چقدر از نظر بدنی قوی‏تر شده‏ام. یک روز شهید وفایی به من گفت:«یک دست به ماهیچه‏های پایت بزن.» تازه متوجه شدم که چقدر محکم شده‏اند. شهید وفایی گفت:«می‏بینی؟ مثل سنگ شده.» روحیه‏ی عجیبی گرفتم و دانستم که به لحاظ جسمی تغییرات زیادی کرده ام. یکی از شیرینی‏های صبحگاه هم زمانی بود که شهید مصطفی کلهری (کلهر) گردان یا گروهان را می‏دواند. کلهر خودش کاراته‏کا بود و اندام ورزیده‏ای داشت. کنار نیروها که می‏دوید اشعار حماسی می‏خواند و نیروها جواب می‏دانند. خیلی وقت‏ها جواب نیروها فقط یک کلمه بود:«علی»! دلم می‏خواست همین طور بدویم و کلهر بخواند و «علی علی» بگوییم. در نرمش‏ها هم از همه جدی‏تر بود. دو و ورزش صبحگاهی به اضافه‏ی رزم‏های شبانه، نیروها را برای عملیات آماده می‏ساخت. نزدیک عملیات نیروها آماده شده بودند که حدود ۱۰ کیلومتر با تجهیزات کامل بدوند و ۴۸ ساعت با اندکی آب و جیره‏ی غذایی پیاده روی کنند.

اسماعیل همه را غافل‌گیر کرد

شهید اسماعیل عطایی 

اسماعیل عطاخانی (عطایی) ۱۷ سال داشت. شلوغ بود و به خاطر زندگی در محله‌ای قدیمی و آن‌چنانی گاهی بددهانی می کرد. به او می‌گفتند اسماعیل حرمت جبهه را داشته باش! می‌گفت چشم و قول می‌داد و چون عادت کرده بود باز یادش می‌رفت. کمتر کسی فکر می‌کرد شهید شود. ولی واقعاً بچه‌ی ساده‌دل و باخدایی بود. در عملیات والفجر چهار وقتی گردان سیدالشهدا(س) رسید بالای ارتفاعات کانی‌مانگا، نیروهای عراقی در شیب ارتفاعات و در میان درختان در حال فرار بودند. تک‌تیراندازهایشان هم شلیک می‌کردند، ولی کسی نمی‌توانست ببیندشان. اسماعیل که از اولین نفرات فتح کننده‌ی ارتفاع بود، خطاب به چند نفر دیگر گفت:«اوناهاشن. فلان‌فلان‌شده‌ها!» و بعد شروع به تیراندازی به طرفشان کرد. در همین اثنا یک گلوله‌ی قنّاسه نشست به پیشانی‌اش و به سوی دوست پرکشید. اسماعیل اولین شهید گردان بود. همه را غافل‌گیر کرد.

دستۀ نمازشب ‏خوان ‏ها

اشاره: پیش از پی گرفتن خطی روایت نخستین اعزام، این خاطرۀ منحصر به فرد را مطالعه بفرمایید تا بدانید با چه دسته و نیروهایی طرف هستید. برادر یا خواهر محترم! اگر فرصت خواندن ندارید، لطفاً به خود زحمت ندهید و نظری هم ثبت نکنید؛ اما اگر فراغتی داشته باشید و این جام را تا به آخر بنوشید، شیرینی آن تا همیشه در مذاقتان به یادگار خواهد ماند. حقیقتی زیبا و تأمل برانگیز پیش روی شماست؛ تا نصیبتان چه باشد؟!

 

چادرهای دسته یک در میان درختان تنومند بلوط، پذیرای نیروهای گردان بود. محمد وفایی‏ زاده دعای توسل می‏ خواند. نیروها در طول روز آن همه فعالیت کرده بودند که حضور فشردۀ ایشان در مراسم دعا، امروز که ۲۴ سال از آن ماجرا گذشته است، عجیب به نظر می‏ رسد. عملیات نزدیک بود و نیروها آرام و قرار نداشتند. روزها در جنگل بلوط که قدم می‏زدی، بعضی ‏ها را می‏ دیدی که داخل چادر یا بیرون روی تخته ‏سنگی نشسته‏ اند و مشغول نوشتن هستند: خاطره، نامه و یا شاید هم وصیت ‏نامه.

برخی نیز وسایل خود را آماده می ‏کردند تا به هنگام حرکت به طرف خط، مشکلی نداشته باشند. بازار بازی‏ های دسته‏ جمعی نیز داغ بود و بعد از فعالیّت، کتری‏ های آب روی کوره ‏های دست ‏ساز قرار می‏ گرفت و بوی چوب بلوط در جنگل شناور می‏ شد و هر از گاهی صدای ترکیدن بلوط‏ ها که توسط مسئول درست کردن چای، در میان آتش ریخته شده بود، به گوش می‏ رسید. به جز این ها، افرادی را می‏ شد دید که که در دل درختان سربه ‏آسمان‏ ساییدۀ جنگل بلوط مریوان، فرو می ‏رفتند و با پروردگار خود به راز و نیاز می‏ پرداختند. اما تمام این فعالیت ‏ها موجب نمی ‏شد که نیروها برای حضور در مراسم دعا لحظه ‏ای سستی کنند. بلکه با شور و شوق و با احساس نیاز، مثل عاشقی که به دیدار معشوق خود می‏ رود، با طهارت و معطر، به ضیافت دعا و نیایش می‏ شتافتند. البته هر گاه چادرهای دستۀ یک، میزبان مراسم بود، شور و نشاط دوچندان بود. سال ۱۳۶۲، در عملیات ‏های والفجر ۳ و والفجر ۴، لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) یک دستۀ شاخص و مشهور داشت: دستۀ ۱ از گروهان ۱ از گردان سیدالشهدا(س). فرمانده‏ی این دسته محمد وفایی‏ زاده بود. مردی مهربان، خالص، قوی و سخت‏کوش، اهل شهر ملایر و ساکن قم. هم روحانی بود و هم پاسدار. نیروهای دسته و حتی گروهان، او را معلم اخلاق خود می‏ دانستند و دیگران نیز او را از بهترین دوستان خود و مرد خدا می‏ شناختند؛ اما او خود را کوچک همه می‏ دانست و در امور روزمرۀ دسته، مثل شستن ظرف‏ ها و نظافت چادرها پیش قدم بود. دستۀ وفایی ‏زاده یک خصوصیت دیگر هم داشت که آن را معروف کرده بود: ساعتی پیش از اذان صبح، مسئول دسته نیروها را بیدار می‏ کرد و همه برای به‏ جا آوردن نماز‏شب مهیا می‏ شدند. البته بسیاری از رزمندگان اسلام نمازشب ‏خوان بودند، ولی بین نمازشب پنهانی رزمندگان و نمازشب نیروهای دسته یک که پروای ریا در بین شان نبود، تفاوتی آشکار وجود داشت و دیگر نیروهای گردان، این دسته را به دستۀ نمازشب‏ خوان‏ ها می‏ شناختند و وقتی خبر منتشر می‏ شد که مثلاً امشب در دستۀ یک جلسۀ دعا برپاست، کسی برای حضور در مراسم شک به خود راه نمی‏ داد. آن شب نیز مراسم دعای توسل برقرار بود. چند نفر از برادران بسیجی دعا را می‏ خواندند، از جمله محمد وفایی ‏زاده.

یکی دیگر از مادحین، حجت الاسلام دریاباری بود. دریاباری اهل فیروزکوه بود و در کسوت روحانی، مسئولیت تبلیغات گردان سیدالشهدا(س) را برعهده داشت. او نیز چهره‏ای محبوب در بین نیروهای گردان بود و همه از ابعاد شخصیتی، روحی و معنوی وی بهره می‏ گرفتند.

مجلس به اوج خود رسیده بود. محمد وفایی ‏زاده روضۀ حضرت سیدالشهدا(س) را می‏ خواند و از برترین بانوی جهان نیز نام برد. نیروها خالصانه مویه می‏ کردند و با زلال اشک دل و جان شان را به حماسۀ کربلا پیوند می‏ زدند. محمد وفایی ‏زاده خود از همه بی‏قرارتر بود و در میان گریه گفت:«چه می ‏شد اگر الآن امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم در مجلس ما حضور داشتند؟!» و سپس از این دو معصوم (علیهما السلام) برای حضور در ضیافت دعا دعوت کرد.

مراسم با همان شور و حالی که آغاز شده و اوج گرفته بود، پایان یافت. صبح روز بعد، هنگامی‏ که نیروهای دسته مهیای ورزش صبحگاهی می‏شدند، وفایی‏ زاده نیروهای دسته را جمع کرد و گفت:«می‏ خواهم خوابی را که دیشب دیده‏ ام برایتان تعریف کنم.» از آنجا که وفایی ‏زاده همیشه تأکید داشت که نیروها هر چه سریع‏تر برای مراسم صبحگاه آماده شوند، همه دانستند که خواب مهمی‏ در بین است. وی گفت:«بعد از نمازشب، در فاصلۀ کوتاهی که تا اذان صبح باقی بود استراحت می‏ کردم. در خواب جلسۀ دعای دیشب را دیدم. دقیقاً همان جلسه بود با همان جزئیات. وقتی به این جمله رسیدم که "چه می‏ شد اگر الآن امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم در مجلس ما حضور داشتند؟!" دیدم جلو در چادر، سمت راست حضرت سیدالشهدا(س) و سمت چپ حضرت زهرا(س) ایستاده اند و به هنگام ورود و خروج نیروها دست به سینه می‏ گذارند و با احترام خوش آمد می‏ گویند.»

گریه به وفایی ‏زاده مجال ادامۀ سخن نداد. بقیه هم حالی شبیه به او داشتند. به هر حال مراسم صبحگاه انجام شد. معمولاً بعد از دو و نرمش، حاج ‏آقا دریاباری چند دقیقه صحبت می‏ کرد و با ذکر یک حدیث یا فرازی از تاریخ اسلام، گردان را مستفیض می‏ نمود. آن روز وقتی دریاباری میکروفون بلندگوی دستی را به دست گرفت، گفت:«امروز قصد سخن‏رانی ندارم، ولی می‏خواهم خوابی را که دیشب دیده‏ ام برایتان تعریف کنم!»

خوابی که دریاباری تعریف کرد، کوچک‏ترین تفاوتی با آنچه محمد وفایی ‏زاده در خواب دیده بود، نداشت. ابتدا نیروهای دستۀ نمازشب‏ خوان‏ ها به گریه افتادند، چون خواب محمد وفایی ‏زاده را هم شنیده بودند؛ بعد بقیۀ نیروهای گردان. دریاباری نیز مرثیه سرایی می ‏کرد. خبر یکسان بودن خواب‏ ها با سرعت به تمام نیروها رسید.

چند روز بعد، عملیات والفجر ۴ در شمال غرب پنجوین عراق آغاز شد. ارتفاعات مهمی به تصرف درآمد و از فراز همان ارتفاعات، روح عاشق هر دو عزیز (محمد وفایی زاده و دریاباری) به سوی دوست پرکشید. سرنوشت دستۀ نمازشب ‏خوان‏ ها نیز شنیدنی است. به جز سه نفر، تمام نیروهای دسته شهید یا مجروح شدند. دو نفر از آن سه نفر، در همان آغاز عملیات، مجروحی را به پشت جبهه حمل کردند و دیگر موفق به حضور در خط مقدم نشدند و می‏ توان گفت از آن دسته فقط یک نفر سالم ماند. آن یک نفر که امدادگر بود و در میان آتش سنگین و مستمر توپخانه‏ ها، خمپاره‏اندازها، بال‏گردها و ... حتی خراشی برنداشت، نگارندۀ روسیاه این روایت آسمانی بود.

معرفی به دسته و ورود به دنیایی جدید

اشاره: بنا دارم خاطره‏ی نخستین اعزام را ادامه دهم. دوستانی که به‏تازگی همراه شده‏اند، بد نیست بخش‏های قبل را مطالعه فرمایند.[لینک]

با نظر ابوالفضل مریزاد به دسته‏ی یک از گروهان یک معرفی شدم. وارد چادر شدم. مسئول دسته (وفایی) و معاون دسته (خوش یزدانی) نشسته بودند. خودم را معرفی کردم. هر دو با روی باز استقبال کردند. (هر دو عزیز در همان عملیات به شهادت رسیدند.) محمد علی خوش یزدانی خطاب به وفایی گفت:«ببین آقای وفایی! مشخصه که ایشون چقدر مظلومه!» من سرم را زیر انداختم و کلی کیف کردم. بعدها متوجه شدم که خبر شلوغ کاری های مرا دارند و دارند دستم می‏اندازند.

آن وقت نفهمیدم که وارد چه دسته‏ای شده ام و چه ویژگی‏هایی دارد و نمی‏دانستم چه سرنوشت به یادماندنی‏ای را با ایشان خواهم گذراند. بیش از هر چیز حال و هوای دسته و نیروها برایم جذاب بود. دو چادر صحرایی در امتداد هم برپا شده بود و 33 نفر در آن اقامت داشتند. موقع خواب هر کس فقط حدود یک متر جا داشت. آن قدر که پتویی را از طول تابزند و از آن به عنوان تشک استفاده کند. پتویی هم حکم متکا را می‏یافت و گاه به دلیل کمبود، یک پتو به نحوی لوله می‏شد که دو نفر بتوانند از آن به عنوان بالش استفاده کنند.

کنار چادر دسته، یک چشمه‏ی خیلی زیبا بود، با آبی گوارا و خنک. کمی جلوتر از سرچشمه، حوضچه‏ی کوچکی درست شده بود که چند «ماهی» در آن شنا می کردند. یک لاک‏پشت هم آنجا بود که فقط اگر سرزده و بدون صدا به حوضچه نزدیک می شدیم، می‏توانستیم آن را ببینیم،چون به محض مشاهده‏ی ما به آرامی به بخشی از جوی آب شنا می‏کرد که دیده نشود. می‏توانید حدس بزنید که امیر عباس گاه دقایق طولانی کنار آب می‏نشست و به آن خیره می‏شد و از تماشای آن همه زیبایی در یکی دو متر زمین خدا سیر نمی‏شد.

مگر می‏شود همه‏ی ماجرا را روایت کنم؟ برای هر کدام از نیروهای دسته می توان یک کتاب نوشت. آن روزها بنا به عادت می‏گفتیم که جبهه هر لحظه‏اش خاطره است، و حالا هم باید همین را بگوییم.

 

دسته یک - گروهان یک - گردان سید الشهدا(س)- لشکر 17 علی بن ابی طالب - سال 62 

در این یادداشت به شرح عکس اکتفا می کنم و باقی بماند تا اگر عمری باقی بود، بعداً روایت شود: هفت نفر را در عکس می‏بینید. از این هفت نفر، پنج نفر شهید شدند. امیر عباس در ردیف نشسته‏ها، نفر اول از سمت راست است. عکس، به مرور زمان از ریخت افتاده و جزئیاتش محو گردیده. به جای قند، زبان را در در لپم فرو کرده‏ام و لیوان چای را فقط برای ژست عکس جلو دهان برده‏ام و نتیجه این شده که تقریباً صورتم مشخص نیست. موها را هم به توصیه‏ی شهید وفایی کوتاه کرده بودم. کنار من شهید وفایی را با لباس سبز سپاه پاسداران می‏بینید. از او خواهم نوشت! شهید محمد باکمال هم کنار ایشان است. و نام نفر سمت چپ (که شهید نشد) در خاطرم نیست و باید به یادداشت‏ها مراجعه کنم. نفرات ایستاده همه شهید هستند. از راست: حیدری، محمد شعبانی و اسماعیل عطاخانی(عطایی). این عکس در زمان ترک مقر چنگوله گرفته شده. چادرها جمع و ساک‏ها بسته شده‏اند و عازم مقر بعدی هستیم. اگر همراه این وبلاگ باشید، ضمن مطالعه‏ی خصوصیات چند شهید، ماجراهای شنیدنی و بعضاً عجیب و باورنکردنی را شاهد خواهید بود.

دفاع مقدس و نخبگان جوان از زبان رهبر معظم انقلاب

 حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ، فرمانده کل قوا

اکثر جوانی‌هایی که در جنگ نقش‌های مؤثر ایفا کردند از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبه‌ها بودند. دلیل نخبه‌بودنشان هم این بود که یک جوان بیست و دو سه ساله فرمانده یک لشکر شد؛ آنچنان توانست آن لشکر را هدایت کند و آن چنان توانست طراحی عملیات را که هرگز نکرده بود، بکند که نه فقط دشمنانی را که مقابل ما بودند، یعنی سربازان مهاجم بعثی عراق متعجب کرد، بلکه ماهواره‌های دشمنان را هم متعجب کرد. ما والفجر هشت را که حرکت نشدنی و باور نکردنی است داشتیم، درحالی که ماهواره‌های آمریکایی برای عراق لابد این موضوع را شنیدید و مطلعید کار می‌کردند؛ اطلاعات به آن کشور می‌دادند؛ یعنی دائماً قرارگاه‌های جنگی رژیم بعثی با دستگاه‌های خبری آمریکایی و با ماهواره‌هایشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نیروهای ما را ثبت می‌کردند و بلافاصله به آنها اطلاع می‌دادند که ایرانی ها کجا تجمع کرده‌اند و کجا ابزار کار گذاشته‌اند. حتما می‌دانید که اطلاعات در جنگ نقش بسیار مهم و فوق العاده‌ای دارد، اما زیر دید این ماهواره‌ها، ده‌ها هزار نیرو رفتند تا پای اروند رود و دشمن نفهمید! با شیوه‌های عجیب و غریبی که می‌دانم شماها چیزی از آنها نمی‌دانید، البته آن وقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشکار شد، منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمی‌شود. یکی از مشکلات کار ما این است، لذا شماها خبر ندارید اینها با کامیون با وانت، به شکل‌های گوناگون مثل اینکه گویا هندوانه بار کرده‌اند، توانستند ده‌ها هزار نیروی انسانی را با پوشش‌های عجیب و غریب و در شب‌های تاریکی که ماه هم در آن شب ها نبود به کناره اروندرود منتقل کنند و از اروندرود که عرض آن در بعضی از قسمت ها به دو سه کیلومتر می‌رسد، این نیروهای عظیم را عبور بدهند به آن طرف از زیر آب و با آن وضع عجیبی که اروند دارد که شماها شاید آن را هم ندانید. اروند دو جریان دارد: یک جریان از طرف شمال به جنوب است که آن جریان اصلی اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همین جریان به اروند متصل می‌شوند و با هم به طرف خلیج فارس می‌روند. جریان دیگر، عکس این جریان است و آن در مواقع مد دریا است. در این مواقع آب دریا به قطر حدود دو سه یا چهار متر از طرف دریا یعنی از طرف جنوب می‌آید به طرف شمال یعنی دریا سرریز می‌شود در رودخانه. با این حساب یعنی اروند دو جریان صدو هشتاد درجه‌ای کاملاً مخالف همدیگر دارد. به هر حال با یک چنین وضع پیچیده‌ای آن زمان ما در جریان جزییات کار قرار می گرفتیم و آن دلهره‌ها و کذا و کذا، رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقه‌ای را فتح کنند و کار شگفت آوری را انجام دهند این کار، کار همین دانشجوها و همین جوانان و همین نخبه‌هایی بود که در بسیج و در سپاه بودند.

(بیانات در دیدار با جوانان نخبه و دانشجویان ۵/۷/۸۳ – منبع: خبرگزاری فارس)

ماه رمضان برای مؤمن غنیمت و براى منافق خسران است

جناب سلمان فارسی (ره) روایت می کند: در روز آخر شعبان پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) خطبه‏اى در فضیلت ماه مبارک رمضان ایراد فرمودند و خطاب به ما چنین گفتند: «اى مردم! به راستى ماهی بزرگ و مبارک بر سرتان سایه افکنده است! ماهى که در آن شبى است که از هزار ماه بهتر است و خداوند روزه‏اش را واجب نموده و به پا داشتن عبادات در شب های آن را مستحب قرار داده است. کسى که در این ماه با نیت تقرب به خداوند، مستحبی را به جا آورد، مثل آن است که در دیگر ماه ها، واجبی را به انجام رسانده باشد. و این ماه، ماه صبر است و پاداش و ثواب صبر بهشت است. و ماه روزه، ماه برابرى است، و ماهى است که روزی مؤمن در آن زیاد مى‏گردد، و ماهى است که آغازش رحمت، وسطش  آمرزش، و آخرش آزادى از آتش جهنم می باشد. این ماه براى مؤمن غنیمت و براى منافق خسران است.»

بازآفرینی روایتی از: مستدرک الوسائل به نقل از وقایع الایام، ص ۴۳۶.

آژانس شیشه‌ای، هنر در خدمت واقعیت گریزی!

واقعیت این است که داستان این فیلم، با ادعا و ژست واقعیت گرایی، از واقعیت‏های اجتماعی فاصله‏ی فاحشی گرفته است. به نحوی که در فیلم حتی یک شخصیت سالم که نمونه‏ی آنها را در جامعه می بینیم وجود ندارد.

حاج کاظم: منطق ندارد. درد جنگ دارد، ولی رفتارش عاقلانه نیست. کارگردان با ارائه‏ی این کاراکتر القا می‏کند که رزمندگان عموماً فاقد منطق هستند.

اصغر (رفیق جانباز حاج کاظم): مثل حاج کاظم!

عباس: جانبازی است بی دست و پا که حتی بلد نیست از خودش دفاع کند.

فرزند حاج کاظم: مثلاً به عنوان نماینده‏ی نسل سوم نمی تواند این فضا را تحمل کند.

همسران دو ایثارگر: منفعل‏اند و کم توان. فقط فاطمه (همسر حاج کاظم) سنگ صبور خوبی است، ولی باز هم منفعل است.

رئیس آژانس مسافرتی: فقط پول را می‏شناسد و موقعیت یک جانباز و مسائل انسانی برایش مهم نیست.

تک تک آدم‏های داخل آژانس به نوعی مشکل دارند. هیچ کس نیست که جانباز را درک کند. برخلاف مردم خوب کشورمان، در فیلم کسی نیست که قهرمانی قهرمانان دفاع مقدس را پاس بدارد. از آن کاراکتر حاجی فیروز (معتاد و دله دزد) گرفته تا آن فرد به ظاهر اطلاعاتی و آن بازاری و دیگران. دختری که دانشجوست زمانی روی خوش نشان می دهد که آنها را سوژه‏ی پایان نامه کرده.

کسی که به نمایندگی از دستگاه‏های امنیتی مسئولیت عملیات را برعهده دارد، معتقد است که دوره‏ی ایثارگران تمام شده و تاریخ مصرفشان منقضی گشته است.

نیروی تحت امر وی، که اتفاقاً زمانی نیروی حاج کاظم هم بوده است، به نظر می‏رسد شخصیتی مثبت است. اما فیلم می گوید که همین شخصیت مثبت با توسل به قانون شکنی مشکل را حل می کند.

به عبارتی فیلم با وادار کردن شخصیت عمده‏ی داستان، به کاری که در عالم واقعیت از هیچ ایثارگری سرنمی‏زند، هر نوع برخورد با او را مجاز دانشته و برای اینکه ترازوی واقعیت گریزی‏اش بالانس باشد، آدم‏هایی را که هر روز در اقشار مختلف جامعه مشاهده می‏کنیم که به ایثارگران و ارزش ها عشق می ورزند، به فیلم راه نداده است!!!

از بازی خوب و کارگردانی بهتر فیلم، نمی‏توانیم چیزی نگوییم. از ارتباط فیلم با مخاطب هم به همچنین. در هنرمندی برادرم ابراهیم حاتمی کیا کمترین شبهه‏ای ندارم. اما هنری که به خدمت واقعیت گریزی درآمده است. هیچ فکر کرده اید که چرا رهبر معظم انقلاب تقاضای حاتمی‏کیا برای مدال را اجابت نکرد؟ رهبری که دیده‏ایم معمولاً تقاضاها را اجابت می کند؟ آن هم مدالی که ارزش ریالی ندارد و اسراف محسوب نمی‏شود!

هنوز امیدوارم که حاتمی‏کیا چشمانش را به روی واقعیت‏های جامعه باز کند و با پز واقعیت‏گرایی به دام واقعیت‏گریزی نیفتد. کف و سوت آنها که انقلاب‏اسلامی را برنمی‏تابند ارزشی ندارد، لبخند آقا سید مرتضی آوینی را عشق است!

گم شده‌ی آقای نانوا

یک نانوای لواشی می‌گفت:

یک جانباز شیمیایی بود که هر روز می آمد، 4 تا نان می گرفت. با او آشنا شده بودم. یک روز به او گفتم :«خدا ان شاءالله شفا بدهد!» گفت:«نه شفا نمی خواهم.» چون صدایش ضعیف بود و به سختی می‌شنیدم گفتم بیاید داخل و پرسیدم یعنی چی که شفا نمی خواهید؟ گفت:«وقتی برویم آن دنیا خدا می پرسد آن دنیا چه کار کردی؟ اگر بگویم به خاطر تو جانباز شدم می گوید خوب آن را که شفا دادم دیگر چه کار کردی؟ می خواهم به خدا بگویم خدایا به خاطر تو شیمیایی شدم، حالا اگر خالص هم نبوده به بزرگی خودت قبول کن.»

یک روز دیگر به او گفتم:«بنیاد وام های خوبی می دهد، تا حالا گرفته ای؟» گفت:«نه و نمی خواهم که بگیرم.» گفتم:«چرا؟ حقتان است!» گفت:«اگر خدا بخواهد چیزی بدهد معطل بنیاد نمی ماند و اگر هم نخواهد، پول بنیاد هم وفا نمی کند. از خدا خواسته ام هر چه مشیتش هست خودش به من بدهد!»

به او گفتم که اگر لازم نداری وامت را بگیر بده به من، دستم خالی است. پرسید:«این که خمیر را با آن می‌چسبانی به تنور اسمش چی است؟» فکر کردم می خواهد بحث را عوض کند. گفتم چه ربطی دارد؟ گفت:«تا این تو دستت هست نگو دستم خالی است! خدا ناراحت می شود!»

نانوا اشک ریخت و گفت از آن به بعد ندیدمش. خانه اش را هم نمی دانم کجاست. با یک موتور سیکلت می آمد و شاید این نزدیکی ها نبود. می ترسم از من ناراحت شده باشد. می ترسم شهید شده باشد. نانوا می‌گفت آرزویم این است که از او خبری بگیرم. یک جانباز شیمیایی ناشناس شده گم شده ی آقای نانوا.

من یک شیمیایی هستم / سخنی با علیرضا نوری زاده خائن وطن فروش

اشاره:از آنجا که وبلاگ دیگرم (فتح المبین) بر اثر اشتباه فیلترینگ مسدود است، این یادداشت را اینجا هم درج می کنم. شایان ذکر اینکه بنا به تصمیمی مبنی بر تعدیل وبلاگ ها، اصراری به رفع فیلتر فتح المبین ندارم.

 خائن و وطن فروش

بامداد پنج شنبه (۲۵/۵/۸۶) فرصتی دست داد که گشتی در شبکه های ماهواره ای بزنم؛ از قضا چشمم به چهره گنه کار علیرضا نوری زاده افتاد (خدایا مرا ببخش!) واقعاً نمی دانم گناه و خیانت با روح آدمی چه می کند که نکبت و شرارت از چهره او باریدن می گیرد؟! طرز لباس پوشیدنش هم خیلی عجیب بود و من نمی دانم در غرب کت و شلوار اندازه آدم(؟) پیدا نمی شود که مهمانان و مجریان کانال های صد تا یک غاز ماهواره ای همیشه کت به تنشان زار می زند؟ نشستم و گفتم برای یک بار هم که شده، سوای از مطالعات گاه و بیگاه، بنشینم و تمام و کمال به صحبت هایش گوش کنم. باور کنید بارها به شدت خنده ام گرفت. از رطب و یابسی که به هم می بافت. از دروغ های خنده داری که فقط برازنده ی دلقکی چون اوست. طوری حرف می زد که انگار جمعیت زیادی پای گیرنده ها نشسته اند و منتظرند چرت و پرت های او را باور کنند. گاهی می گفتم او از خودش سوال نمی کند معدود مردمی که در ایران به سخنانش گوش می کنند، چه فکری در باره اش خواهند کرد؟!

به هر حال در میان کلماتش جمله ای گفت که در دم گفتم باید در این باره چیزکی بنویسم. (باور کنید الآن هم که دارم می نویسم نمی توانم جلو خنده ام را بگیرم) نوری زاده برای جانبازان شیمیایی دل می سوزاند!!! می گفت:«الآن این جوانان شیمیایی نه زندگی دارند، نه پول دارند و مادرشان باید ببرندشان دست شویی! آن وقت دولت ایران پول می دهد به نیکاراگوئه و اینها دارو هم ندارند!» این چرندیات خنده دار را شاید کسانی که از ایران دورند باور کنند (البته آنها که مثل نوری زاده کارشان به گدایی و دلقکی کشیده شده، والا ایرانی واقعی هر جا باشد اصالتش را حفظ می کند)، اما مردمی که هر روز با جانبازان سروکار دارند و خدمات بنیاد شهید و امور ایثارگران را شاهدند، فقط به این بیچاره می خندند! جخت آن وری ها هم آن همه سردرگم اند که به قول مجریان این کانال ها، مشتری برنامه هایشان نیستند. به هر حال می خواهم به علیرضا نوری زاده بگویم که من یک شیمیایی هستم. با تحصیلات عالی، شغل مناسب و فعال در اجتماع. بارها کتباً و شفاهاً از طرف بنیاد از این جانب خواسته اند که برای دریافت تسهیلات مراجعه کنم، ولی من رد کرده ام. معتقدم اگر من به عنوان یک بسیجی در ۱۳ سالگی (و نه به قول شما در ۱۶ سالگی) به جبهه رفته ام، برای ادای دین به امام و شهیدان بوده، برای حفظ اسلام بوده و این زحمت و جراحت را وظیفه خود می دانم و توقعی از دولت ندارم! خوب است بدانید که ما همه تابع محض ولی امر مسلمین، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای هستیم. اکنون که تو دروغ و چرند می گویی، ولی اگر هم زمانی لازم باشد، هر میزان کمک مادی به هر کشوری که مورد تصمیم رهبر و دولت جمهوری اسلامی قرار بگیرد، ما با جان و دل می پذیریم!

آقای نوری زاده! از وضعیت جسمانی بگویم: شاید اگر کسی مثل تو شیمیایی شده بود، تا حالا به فلاکت و بدبختی افتاده بود، مثل همین الآن که اگر مشروب را از دستت بگیرند یک نصف روز هم دوام نخواهی آورد، اما به کوری چشم وطن فروشانی چون تو، من ورزش می کنم (آن هم در سطح قهرمانی) و حتی با تایید پزشکان اسپری و دارو هم مصرف نمی کنم و دارویم فعالیت های ورزشی است، مگر ایامی که - هر چند ماه یک بار - چند صباحی در بیمارستان بستری شوم که در اختیار پزشکان خواهم بود؛ به هر حال باید بدانی که شیمیایی شوخی بردار نیست و اربابانی که تو کاسه لیسی شان را می کنی مسبب جنایت های صدّام معدوم بوده اند و اکنون جنایاتشان در گوشه و کنار جهان ادامه دارد و خائنینی چون تو نیز، شریک کوچولویی در این جنایات بزرگ ضد بشری هستید. پس دست از دلقک بازی بردار و با دهان آغشته به الکل، نام ایران و جانباز را به زبان نیاور! امیدوارم وضعت از این دریوزگی و بدبختی و فلاکتی که به آن گرفتاری، بدتر شود.

بیانیه هیئت داوران داستان جشنواره‌ی فرهنگی هنری طلیعه ظهور

اشاره: ارزیابی آثار رسیده که 82 داستان بود، در سه مرحله انجام گردید که در بیانیه هیئت داوران شرح داده شده است. اعضای هیئت داوران جشنواره عبارت بودند از:

مرحله نخست: 1- محمد باقر انصاری 2- فاطمه بختیاری.

مرحله دوم: 1- امیرعباس جعفری 2- حسین سیدی.

مرحله سوم: 1- امیر حسین فردی 2- امیر عباس جعفری 3- احمد شاکری.

مسئول هیئت داوران: امیر عباس جعفری.

 

داوران مرحله نهایی 

بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس بی‌کران پروردگاری را سزاست که با بعثت پیامبران (علیهم صلوات الله اجمعین)، راه سعادت بشر را به او نشان داد و چگونه زیستن را بر اساس «عدالت، صلح، صفا، تعاون، احساس، عاطفه و خدمت» به انسان‌ها آموخت و با قرار دادن امامان معصوم (علیهم السلام) در هر عصر، حرکت انبیا را تداوم بخشید. و سپاس هم او را که چراغ امید و انتظار بشریت - و به ویژه مستضعفان، ستمدیدگان و مصلحان و عدالت خواهان جهان – را به وجود آخرین ذخیره‌ی خود روشن نگاه داشته است. با سلام و درود به پیشگاه حضرت بقیة الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و با سلام به روح پرفتوح رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و با سلام و تحیت به محضر رهبر فرزانه‌ی انقلاب اسلامی؛ و با سلام به تمامی عزیزان همدل و همراه دومین جشنواره فرهنگی-هنری طلیعه ظهور و مهمانان ارجمند.

 

دومین جشنواره‌ی فرهنگی هنری طلیعه ظهور فرصتی بود تا نویسندگان مشتاق حضور حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ارائه‌ی داستان، نام خود را در این دفتر سبز ثبت نمایند.  وصول ۸۲ اثر داستانی در جشنواره ای تخصصی با بخش های متنوع، نوید آینده ای پویا و روشن در عرصه‌ی داستان نویسی مهدوی است. دیگر ویژگی‌های جشنواره عبارت است از:

-          حضور چشمگیر خانم های نویسنده به صورتی که نویسنده‌ی ۵۳ داستان از مجموع ۸۲ اثر رسیده خانم‌ها بودند.

-          با اینکه در آیین نامه فراخوان منعی وجود نداشت، داستان بلند و رمان برای شرکت در مسابقه ارسال نشده بود.

-          توجه ویژه به مسجد مقدس جمکران در میان  آثار رسیده چشمگیر بود.

-          متأسفانه سطح کیفی آثار رسیده و ژرف نگری محتوایی نویسندگان آثار، هیئت داوران را راضی نکرد. امید است اولاً نویسندگان نوقلم و ارادتمند اهل بیت(علیهم السلام) که معارف مذهبی را دست‌مایه‌ی ارزشمندی برای خلق آثار داستانی قرار می‌دهند، به آموزش فنون داستان نویسی و کار کارگاهی مبادرت ورزند و ثانیاً ایشان و همه‌ی نویسندگان باتجربه، به مفهوم انتظار و فلسفه‌ی مهدویت عنایت ویژه داشته باشند و با تحقیق و مطالعه به آثار خود غنا و روشنایی بخشند.

 

مراحل داوری: داوری آثار رسیده در سه مرحله و به این شرح انجام گردید. در مرحله‌ی نخست دو داور تمامی آثار رسیده را بررسی کردند و داستان‌ها با یک نظر مثبت می توانستند به مرحله‌ی دوم راه پیدا کنند که در نتیجه ۴۰ داستان به مرحله‌ی دوم رسید. در مرحله‌ی دوم آثار با دقت بیشتری مورد مطالعه قرار گرفتند و در نتیجه ۱۰ اثر به مرحله نهایی رسید.

در مرحله‌ی نهایی پس از مطالعه‌ی آثار توسط داوران و ثبت امتیاز داستان‌ها در جدول های مخصوص، در جلسه‌ای با حضور 3 داور، تمامی ۱۰ اثر از جنبه های مختلف مورد نقد و تحلیل و بررسی قرار گرفتند و سپس نتیجه‌ی نهایی با تفاهم داوران این مرحله مشخص شد.

 

نتیجه‌ی نهایی: اگر چه از نظر هیئت داوران تمام نویسندگانی که با ارسال داستان با موضوع مهدویت و انتظار به فراخوان جشنواره پاسخ مثبت داده‌اند شایسته‌ی تقدیر و تجلیل اند، اما بنا به عرف جشنواره، نتیجه‌ی فراخوان را به شرح زیر اعلام می کند.

۱-      بنا به آنچه پیش‌تر در مورد کیفیت آثار رسیده گفته شد و با توجه به انتظاری که از داستانی با مفهوم رفیع مهدویت و انتظار متصور است، آنچه در پایان به عنوان داستان‌های برگزیده اعلام می شود، با نگاه مقایسه‌ای به آثار رسیده می‌باشد و به هیچ وجه ملاک قابل قبولی برای داستان‌های مهدوی نیست. از این رو و با توجه به جمیع شرایط، هیئت داوران هیچ داستانی را حائز رتبه‌های اول و دوم نمی داند.

۲-      داستان کوتاه «آخرین نفر» اثر آقای «مهدی قزلی» به عنوان داستان حائز رتبه‌ی سوم اعلام می‌گردد.

۳-      دو داستان کوتاه به قرار «فردا دوباره – اثر خانم اقدس ارطایفه» و «سبز انتظار – اثر خانم سمیه عبداللهی» قابل تشویق شناخته شدند.

 

هیئت داوران ضمن تشکر از بانیان و مجریان این جشنواره‌ی ارزشمند و تقدیر از نویسندگان ارجمند، امیدوار است سال بعد و سال‌های آینده شاهد آثاری فاخر باشیم که جلوه‌گر مفهوم والای انتظار و مهدویت باشد.

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من انصاره و اعوانه.

هیئت داوران داستان

دومین جشنواره فرهنگی هنری طلیعه ظهور

۱۳۸۶/۶/۷ (نیمه شعبان ۱۴۲۸)

نگاهی به جشنواره فرهنگی هنری طلیعه ظهور

جشنواره فرهنگی هنری طلیعه ظهور

 

 

عصر غیبت، دوران سرگشتگی بنی‏آدم است. در این عصر، آدمی، بی‏قرار کسی است که در ژرفای دل مطمئن است که خواهد آمد و نظم و عدل و معنویت و اخلاق را در جهان برقرار می‏سازد. از این رو زیستن بی نام و یاد منجی، معنای واقعی حیات را ندارد و حکومت بدون برقرای نسبت با حکومت جهانی حضرت مهدی (عج) عادلانه و پایدار نیست. از این رو جمهوری اسلامی ایران دل‏بسته و متعلق به حضرت صاحب الامر(ع) است و به ویژه در دولت نهم، این توجه و تعلق به فرهنگ مهدویت و انتظار در هدف گذاری‏ها و شعارها تشخص بیشتری دارد و حتی رئیس محترم جمهوری اسلامی، همواره در آغاز سخنان خود برای فرج حضرت‌حجت(عج) دعا می‏کند و برخلاف برخی مسئولین در دوره‏های گذشته، از محوری‏ترین اعتقاد شیعه با افتخار یاد می‏کند.

جشنواره‏ی فرهنگی هنری طلیعه‏ی ظهور نیز با توجه به این باور و با تدبیر اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان قم شکل گرفته و در سال 1386 دومین گام را برداشته است. «وصول نزدیک به هفت هزار اثر هنری به جشنواره، برپایی نمایشگاه در حرم مطهر حضرت معصومه(س)، نظم و انضباط نمایشگاه، اطلاع رسانی مناسب، حضور مسئولین و استقبال کم نظیر بازدیدکنندگان» از ویژگی‏های جشنواره‏ و نمایشگاه امسال بودند.

ویژگی دیگر این جشنواره، توجه حجت الاسلام رسایی به جزئیات جشنواره و رشته‏های هنری است. مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان قم، به نگاه حداقلی و ارائه‏ی بیلان کار اکتفا نمی‏کند و با حضور مؤثر خود به ریزه‏کاری ها نیز توجه دارد.

این حرکت زمانی تکمیل می‏شود که حجت الاسلام رسایی - خود - به عنوان مدیر کل استان و دبیر جشنواره، و  همچنین مجموعه‏ی تحت مدیریت وی، از نخستین منتقدان جشنواره باشند. وقتی به یاد بیاوریم که انجام هر حرکتی با یاد و نام حضرت‌حجت(عج) باید به بهترین شکل انجام پذیرد، ضرورت این امر بیشتر جلوه می‌کند. تعیین اینکه «سقف انتظار ما از چنین جشنواره‌ای در چه حد است و اکنون در کجا قرار داریم؟» و «بررسی برخی کاستی‌ها» می‌تواند راه‌گشای گام‌های مؤثرتر و ارزشمندتر در سال‌های آینده باشد. برای نمونه، عدم حضور هنرمندان باسابقه در برخی رشته‏ها (مثل داستان) قابل بررسی است. بنا به تخصّص و حضور مدیر این وبلاگ در جشنواره، به عنوان مسئول هیئت داوران داستان، در یادداشت‏های آینده به این موضوع پرداخته خواهد شد.

امان از پیری

هنوز به چهل سالگی نرسیده، سایه سنگین پیری را حس می‏کنم. همچنان که با گذر عمر انرژی آدمی تحلیل می‏رود و فعالیت‏های اجتماعی‏اش محدود می‏گردد، فعالیت اینترنتی نیز از این قاعده مستثنی نیست. در میان امور، مشاغل و ابتلائات روزمره، تعداد زیادی وبلاگ را نیز اداره می کردم، که از مدت‏ها پیش به این نتیجه رسیده‏ام که توان حفظ و اداره‏ی همه‏ی آنها را ندارم. اکنون تعدادی از وبلاگ‏ها –‏به‏ویژه شناخته شده ها ‏– را تعطیل کرده و به اینجا آمده‏ام. اگر می‏توانستم، یعنی اگر اعتیاد و دلبستگی به وبلاگ‏نویسی درمان داشت، کمی از این حال و هوا کناره می‏گرفتم و وقت بیشتری برای امور مهم‏تر زندگی درنظر می‏گرفتم. نمی‏خواهم بگویم انتقاد به پارسی بلاگ در این دگرگونی نقشی نداشته، اما علت اصلی نبوده است. اگر چه انتقادهای این جانب و لجاجت حضرات باعث شد که در هنگام تعدیل وبلاگ‏ها، ابتدا به سراغ وبلاگ‏هایم در پارسی بلاگ بروم.

اینجا این بدی را دارد که از ارتباط دوستانه با کاربران همدل و همفکر خبری نیست و از تعامل با دوستان - که حالا دیگر بعضی‏شان خیلی هم دوست نیستند – محروم‏ام. اما این خوبی را هم دارد که دغدغه‏ی توجه یا عدم توجه به نظرات، انتقادات و پیشنهاداتم را ندارم. اینجا از سیاست‏گذاری با بوق و کرنا و اعلام برگزیده‏ها خبری نیست. اینجا از منم زدن و باند‏بازی و گروه‏گرایی، آن هم به نام دین، خبری نیست. اینجا به من آن آرامش لازم را می دهد که بمانم و وبلاگ داشته باشم و بسته به حال و حس و وقتم بنویسم.

به جز این بار، دوستان را از به روز شدن خبر نمی‏کنم. آنها که بخواهند و قابل بدانند مراجعه می‏کنند و یا در خبرنامه‏ی وبلاگ ثبت نام می‏نمایند. تا آنجا که بتوانم و یادم باشد، آنها را هم که قابل بدانم، خود در خبرنامه عضو خواهم کرد.

اگر چه عادت ندارم به دوستان تأکید کنم که نظرشان را درج کنند و مهم‏تر از آن عادت ندارم که در ازای هر دیدار و نظر، به بازدید بروم و نظری ثبت کنم و از این پس هم فقط در وبلاگ‏هایی نظر می‏دهم که واقعاً حرفی در باره‏اش داشته باشم؛ اما دلم می‏خواهد این بار نظر بدهید. هم در باره‏ی پناه گرفتنم در اینجا و هم در باره‏ی کمّ و کیف وبلاگ. اگر هم پرسشی داشته باشید به یاری خدا بی‏جواب نخواهد ماند. دعا بفرمایید.