روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

شوخی خوب شوخی بد

مرحله‏ی اول عملیات والفجر ۱۰ انجام شده بود. در معیت گردان حضرت معصومه(س) از لشکر ۱۷ علی‏بن‏ابی‏طالب(ع) در منطقه‏ی عملیاتی جلو می‏رفتیم تا مرحله‏ی بعد را انجام دهیم. مأموریت ما تصاحب یک تپه‏ی بسیار بزرگ بود. مسافت زیادی را با کلیه‏ی تجهیزات راه رفته بودیم و به شدت خسته بودیم. سعی داشتم با بذله گویی خستگی را از خود و نیروها دور کنم.

به عقبه‏ی تدارکات لشکر که رسیدیم، ۵ قاطر به عنوان سهمیه‏ی لشکر به گردان تعلق گرفت. بدیهی بود در چند روزی که در منطقه بودیم، می‏بایست از قاطرها برای حمل و نقل ِ آب و آذوقه، تجهیزات و مجروح استفاده می‏کردیم.

هر کدام از پیک‏های گردان یکی از قاطرها را سوار شدند. به سردار سید محمدرضا فیض که در کنارش حرکت می‏کردم گفتم:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

سردار فیض و چند بسیجی که در ستون حرکت می‏کردند خندیدند. این شوخی در ستون زبان به زبان رفت و برگشت و از کنار ستون که حرکت می‏کردم چند نفر به خودم دوباره گفتند:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

پیداست که این شوخی، هم گریبان پیک‏ها را می‏گرفت و هم کنایه‏ای به فرماندهان داشت که به آنها پیک می‏دادند! کمی که جلوتر رفتیم اسیران عراقی را دیدیم که فوج فوج در معیت یکی دو بسیجی با دستان باز به پشت خط منتقل می‏شدند. نیروهای تازه نفس یعنی ما را که می‏دیدند شعار می‏دادند. (البته چون هنوز وارد عملیات نشده بودیم، اصطلاحاً تازه نفس بودیم و الا در واقع نایی در بدن نداشتیم). شعارهای اسرای عراقی اینها بود:«الموت لصّدّام»، «الدخیل خمینی» و «ان‏شاءالله کربلا!» این آخری را اغلب می‏گفتند و با شناختی که از آرمان‏هایمان داشتند، آرزو می‏کردند که کربلا را فتح کنیم. از طرفی عراقی‏ها به شدت تشنه بودند و ما هم همین طور. حتی آب قمقمه‏هایمان تمام شده بود و امیدوار بودیم هر چه سریع‏تر به آب برسیم.

ناگهان یکی از عراقی ها نگاهی به ما کرد که از ستون جدا بودیم و با اشاره‏ی دست به دهان گفت:«مای مای». من که خود نیز تشنه بودم و آبی در بساط نداشتم، به شوخی و به تقلید از لهجه‏ی غلیظ عربی اسرای عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» بچه ها، آن اسیر و چند اسیر دیگر خندیدند. اما ناگهان سردار فیض گفت:«امیر ؛ اسیر را مسخره نکن!»

چند قدم که رفتیم فوج دیگری از اسرا را دیدیم. باز هم همان شعارها و اسیر دیگری که دستش را شبیه لیوان به دهان نزدیک کرد و گفت:«مای مای». من که تذکر سردار فیض را جدی نگرفته بودم، دوباره با لبخند به اسیر عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» اسیر خیلی خوشش آمد، خندید و چند جمله به عربی مردم ایران و طهران و امام خمینی(ره) را دعا کرد. ناگهان سردار فیض نهیب زد:«امیر ! مگر نمی‏گویم اسیر را مسخره نکن!»

فهمیدم که قضیه جدی است. دیگر چیزی نگفتم. یاد فیلم اسارت یکی از بچه‏ها افتادم که از تلویزیون عراق ضبط کرده و به خانواده‏اش داده بودند. تحقیر آمیزترین، بدترین و ظالمانه‏ترین رفتار را با اسرای ما داشتند. اما مرام سرداران ما اجازه نمی‏داد که اطرافیانشان با اسرای دشمن حتی یک شوخی ساده بکنند، مبادا اسرا دل‏گیر شوند.

چند روز بعد، از همان تپه ای که گردان حضرت معصومه(س) تسخیر کرده بود، روح سردار شهید سید محمدرضا فیض به افلاک پرکشید و بدن مطهرش در کنار ما بر خاک ماند.

نظرات 1 + ارسال نظر
صبا جمعه 30 شهریور 1386 ساعت 09:46 ب.ظ http://talatom.parsiblog.com

هوالحق
سلام

شما پس تو جبهه شیطنت هم می کردین... . :دی

.... خوش به سعادت این شهید. و خوش به سعادت شما به خاطر این دوستان.


ممنون.
التماس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد