روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

خارم ولی گلاب ز من می‌توان گرفت...

پایین - راست: امیر عباس

این عکس که در جزیره مجنون شمالی گرفته شده، دیروز پس از ۲۴ سال به دستم رسید. با توجه به اینکه از این مأموریت هیچ عکسی نداشتم و سال‌ها با پرس و جو به دنبال عکس‌های این منطقه بوده‌ام، خودتان تصور کنید چه همه از دیدنش خوش‌حال شدم. خاطرات آن روزها، پاسگاه‌ها و کمین‌های آبی، این بادگیر سبز رنگ که اغلب به تن داشتم، ماهی‌گیری با قلابی که از سنجاق می‌ساختم و نی‌هایی که به عنوان چوب ماهی‌گیری استفاده می‌شد و خیلی از لحظات زیبا و دست نایافتنی آن روزها، به یکباره پیش چشمانم جان گرفت. درست است آن قدر ضعیف هستم که از دیدن عکس‌ها و آثار خود ذوق می‌کنم، اما لطف این عکس ایستادن پیش پای سردار شهید عباس حاجی زاده است که بسیار به این حقیر لطف داشت. چند روزی بود که به عنوان بیسیمچی به کادر گروهانش رفته بودم و این عکس، چهره او را حدوداً یک هفته پیش از شهادت نشان می‌دهد.

در خصوص تدوین کتاب سردار شهید محمد بنیادی و به منظور حضور در یک جلسه، به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس قم رفته بودم. معاون ادبیات بنیاد گفت:«به عکسی برخوردم که احتمالاً تو هم در آن هستی؟!» این عکس را هدیه شهید محمد بنیادی می‌دانم که چندی است با یاد او هستم و خاطرات همرزمانش را می‌شنوم. آن قدر خصوصیات این شهید ارزشمند و والا و تأثیر گذار است و این روزها چنان روحیه‌ای گرفته‌ام که می‌توانم بگویم:

خارم ولی گلاب ز من می‌توان گرفت             از بس که بوی همدمی گل گرفته‌ام

خاطره ای از جوانان سال ۶۶ برای جوانان امروز و آینده

اشاره: یکی از خاطرات عملیات والفجر ۱۰ (۱) را پیش رو دارید.(کامل)

آرامش که بر شام کوهستان حاکم می‏شود، نیروها هم در سنگر جا ‏گرفته‏اند؛ نفسی می‏کشیم. داخل کیسه خواب می‏روم و زیپش را تا زیر چانه بالا می‏کشم. سردار شهید فیض می‏گوید:«جعفری این طوری نرو تو کیسه خواب. بچه‏ها تو این سرما دارند پست می‏دهند!» بلند می‏شوم و تکیه می‏دهم به دیواره داخل سنگر. سنگر را همین امروز در سراشیبی کوه و پایین‏تر از خط الرأس جغرافیایی و نظامی علم کرده‏ایم. ناگهان تیرهای سرخ از هفت هشت ده متری پشت سرمان شلیک می‏شود و از بالای سرمان به سمت بالای ارتفاع می‏رود.! ترس ناگهانی وجودم را تکان می‏دهد. با خود می‏گویم: دور خوردیم و کار ِگُردان تمام شد! چنگ می‏زنم و گوشی بی‏سیم را برمی‏دارم. گردان را به گوش می‏کنم و می‏گویم:«خان تو مایه است (دشمن حمله کرده)». بی‏سیم‏چی گردان شخصی است به نام نوری (۲). از ابتدای مأموریت خودش یک‏بند پشت بی‏سیم بوده. صدایش خش برمی‏دارد. ترس از شکست گویا به جان او هم دویده. می‏گوید که متوجه تیراندازی شده و گزارش دقیق‏تری بفرستم.

 از سنگر سرک می‏کشم، جر تاریکی نمی‏بینم. ناگهان دوباره تیراندازی می‏شود و تیرهای رسّام درست از بالای سرم رد می‏شود. در آتش دهانه‏ی سلاح هیکل تنومندی را می‏بینم و دیگر هیچ. به این نتیجه می‏رسم که خبری از حمله نیست و احتمالاً یک گروه کوچک گشتی عراقی با نیروهایمان درگیر شده‏اند، آن هم در ۱۰ متری سنگر ما (فرماندهی) و درست زیر گوشمان. همین طور که نگاه می کنم به احمد مساعی منش (۳) می‏گویم که برود روی فرکانس محور و گوشی را به من بدهد. بی‏سیمچی محور هم دستپاچه است. ناگهان صدای آشنای فرمانده لشکر را می‏شنوم. حاج غلامرضا جعفری (۴) به آرامی می‏گوید:«نباید موضوع مهمی باشد. سریع‏تر بررسی کنید بگویید وضعیت چی است.» سردار شهید محمدرضا فیض از سنگر بیرون می‏پرد و به سمت بالای ارتفاع و سنگرهای نگهبانی می‏رود. ابوالفضل ارج (۵) کلت منور را یافته است و اولین تیر را به سمت دره شلیک می‏کند. در سراشیبی تپه مجروحی را می‏بینیم و کسی که با سرعت می‏گریزد. با کلاش به سمتش تیراندازی می‏کنیم. در میان تخته‏سنگ‏ها ناپدید می‏شود و دیگر او را نمی‏بینیم. مجروح را به سنگرمان منتقل می‏کنیم. با بی‏سیم وضعیت را گزارش می‏کنم و دوباره سکوت رادیویی برقرار می‏شود. مجروح کسی نیست جز مجتبی افخمی، فرمانده‏ی یکی از دسته‏های گروهان یک. ساعتی پیش به معاونش گفته است:«به نیروها بگو بدون سلاح و تنهایی جایی نروند و بی‏مورد سنگرشان را ترک نکنند.» در حال سرکشی به سنگرهای اجتماعی بوده که می‏بیند کسی در تاریکی نشسته است. (مجتبی خودش بدون سلاح و تنها بوده است!) می‏گوید:«اخوی چرا اینجا نشسته‏ای؟ برو توی سنگرت.» جوابی نمی‏شنود. می‏پرسد:«کی هستی اخوی؟» که با برخاستن ِ او و گلن گدن کشیدنش مواجه می‏شود. سلاح او را با دو دست می‏گیرد و با هم گلاویز می‏شوند. در لحظه‏ای که گمان می‏کند حریف نامتعادل است او را به سمت سراشیبی ارتفاع هل می‏دهد. نیروی عراقی پرت نمی‏شود و در عوض رگبار گلوله را به سوی مجتبی افخمی می‏گشاید. همه اینها را خودش بریده بریده و با آه و ناله‏ی فراوان بیان می‏کند. وقتی می‏بیند عراقی زمین نخورد فرار می‏کند و از پشت ۱۲ – ۱۰ گلوله می‏خورد. امدادگر گردان با بار و بندیل به سنگرمان می‏آید و مشغول پانسمان او می‏شود. خون‏ریزی خاصی ندارد ولی درد امانش را بریده. امپول والیوم هم چندان تأثیری ندارد. ابراهیم زارع (معاون گروهان یک) به او می‏گوید:«مجتبی روحیه‏ات را حفظ کن کمتر ناله کن!» افخمی می‏گوید:«ابراهیم من روحیه‏ام خوب است، اما درد دارم.» بعد اضافه می‏کند:«ابراهیم همه جایم تیر خورده، می‏دانی یعنی چه؟»

ساعت حدود ۱۰ شب بود. به سردار شهید محمدرضا فیض گفتم:«بروم گشتی در اطراف بزنم؟» گفت:«نه بخواب ساعت ۱ بیدارت می‏کنم.» در حالی که فرورفتن در کیسه‏خواب با شنیدن ناله‏های مجتبی هیچ لطفی نداشت. مجتبی تا صبح ناله کرد و نماز صبحش را هم با آه و ناله خواند و پس از روشن شدن هوا به عقب منتقل شد(۶). دو روز بعد جنازه‏ی آن عراقی را در ته دره پیدا کردیم که از هول تیرهای ما، در حین فرار از تپه پرت شده بوده و احتمالاً مرگی سخت و تدریجی داشته است. مدارکش می‏گفت که افسر توپخانه است و احتمالاً آدمی مغرور بوده که به تنهایی برای شناسایی آمده بوده است.

 

پی‌نوشت: ۱- در متن خاطره آمده است که مجتبی خون‌ریزی خاصی نداشت، باید توضیح دهم که در ظاهر این گونه بود و به دلیل درد شدید او و چندین گلوله‌ای که خورده بود، خون‌ریزی‌های پراکنده به چشم نمی‌آمد. به هنگام انتقال برانکار، آن همه خون در آن جمع شده بود که یکی می‌گفت یک برانکار دیگر بیاورید و امدادگر گردان به شوخی می‌گفت:«چقدر هم خون دارد!» ۲- این‌جانب مجروحیتی شدیدتر از این مورد به یاد ندارم ؛ وضع مجتبی آن همه وخیم بود و آن همه درد داشت که سردار شهید سید محمد رضا فیض تا صبح دو بار برای او گریه کرد!

 

پاورقی: ۱- خاطره مربوط است به عملیات والفجر ۱۰ – لشکر ۱۷ علی بن ابی‏طالب(ع) - گردان حضرت معصومه (س). زمان روزهای پایانی سال ۱۳۶۶. ۲- نوری (بی‏سیمچی گردان) اکنون کارمند است و در یکی از ادارت استان قم مسئولیت دارد. ۳- احمد مساعی منش یکی از بی سیمچی‏ها بود که اکنون در شرکت هود مس قم روزگار می‏گذراند. ۴- سردار غلامرضا جعفری اکنون مسئولیت تدوین کتاب مأموریت ها و عملیات های لشکر ۱۷ علی بن ابی‌طالب را برعهده دارد. ۵- یکی از همکاران گروهان یک بود. اکنون بازنشسته سپاه و خادم افتخاری جمکران است. ۶- مجتبی افخمی اکنون در قم دفتر بیمه دارد و با در دست داشتن یک عصا کمی می‌لنگد. ۷- راوی امیر عباس است که از جنگ چیزی نفهمید و اکنون با همان بی‏معرفتی در خدمت شماست.

غافلگیری

اشاره: یکی از خاطرات عملیات والفجر ۱۰ را پیش رو دارید. (قسمت یکم)

آرامش که بر شام کوهستان حاکم می‏شود، نیروها هم در سنگر جا ‏گرفته‏اند؛ نفسی می‏کشیم. داخل کیسه خواب می‏روم و زیپش را تا زیر چانه بالا می‏کشم. سردار شهید فیض می‏گوید:«جعفری این طوری نرو تو کیسه خواب. بچه‏ها تو این سرما دارند پست می‏دهند!» بلند می‏شوم و تکیه می‏دهم به دیواره داخل سنگر. سنگر را همین امروز در سراشیبی کوه و پایین‏تر از خط الرأس جغرافیایی علم کرده‏ایم. ناگهان تیرهای سرخ از هفت هشت ده متری پشت سرمان شلیک می‏شود و از بالای سرمان به سمت بالای ارتفاع می‏رود.! ترس ناگهانی وجودم را تکان می‏دهد. با خود می‏گویم: دور خوردیم و کار ِگُردان تمام شد! چنگ می‏زنم و گوشی بی‏سیم را برمی‏دارم. گردان را به گوش می‏کنم و می‏گویم:«خان تو مایه است (دشمن حمله کرده)». بی‏سیم‏چی گردان شخصی است به نام نوری. از ابتدای مأموریت خودش یک‏بند پشت بی‏سیم بوده. صدایش خش برمی‏دارد. ترس از شکست گویا به جان او هم دویده. می‏گوید که متوجه تیراندازی شده و گزارش دقیق‏تری بفرستم.

ادامه‌‌ی خاطره را مطالعه بفرمایید [لینک]

 

پ.ن: ۱- خاطره مربوط است به عملیات والفجر ۱۰ – لشکر ۱۷ علی بن ابی‏طالب(ع) - گردان حضرت معصومه (س). زمان روزهای پایانی سال ۱۳۶۶. ۲- نوری (بی‏سیمچی گردان) اکنون کارمند است و در یکی از ادارت استان قم مسئولیت دارد.

یادی از یک خبرنگار آسمانی

در عملیات والفجر هشت (فتح فاو عراق) من قایق‌ران بودم.

چند روز از عملیات گذشته بود. پیش از ظهر بود و قایقم از موشک‌های مینی کاتیوشا پر شده بود. وقتی که پشت سکان قرار گرفتم تا آبراه را دور بزنم و به سمت اروند بروم، دیدم یک اکیپ فیلم برداری قایق مرا زیر نظر دارند. رفتن من به ساحل شهر فاو عراق، تخلیه موشک‌ها و برگشتنم به آبراه لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) ، حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. به محض اینکه به آبراه رسیدم دیدم اکیپ خبری هنوز کنار ساحل هستند (بدون اینکه به سنگر رفته باشند) و از دیدن من خوش‌حال شدند. همه لاوژاکت پوشیده و آماده‌ی سوار شدن به قایق.

فرمانده ما (شخصی به نام نظری تا آخرین خبری که هفت - هشت سال پیش از او داشتم هنوز در سپاه پاسداران خدمت می‌کرد) با لبخند به طرف من آمد و گفت :«اینها می‌خواهند با قایق تو گشتی در اروند بزنند.»

یکی از آنها شخصی بود به سن و سال امروز من. با ریش توپی سیاه رنگ و صدایی مایه دار و زیبا. میکروفون در دست داشت و گویا تهیه کننده هم خودش بود. گفته بود که من فقط می‌خواهم با این نوجوان ۱۶ ساله بروم. من هم از خدا خواسته. می‌گفت که همه چیز را ضبط کنند. وقتی که من با موشک‌های مینی کاتیوشا رفتم، فیلم گرفته بودند و به محض پیدا شدن قایق من از دور ، باز هم فیلم برداری را شروع کرده بودند. گفت به سمت ساحل عراق بروم (که البته دست خودمان بود). رفتم. شروع کرد به مصاحبه با من. وقتی خودش برای دوربین حرف می‌زد من چیزی نمی‌شنیدم. با توجه به نوع میکروفون بسیار آرام صحبت می‌کرد. از موانع خورشیدی پرسید و شب عملیات. من پشت سکان ایستاده بودم و او میکروفون را جلو صورتم گرفته بود. مصاحبه که تمام شد، دوربین عکاسی را بیرون آورد و خودش در همان حال یک عکس از من گرفت. بعد گفت که به سمت پل شناور بروم. پل شناوری که ایران بر روی اروند زده بود ، زبان‌زد رسانه‌های داخلی و بین المللی بود. پل از دور پیدا بود. گفتم:« زیر آتشه ، نگاه نکنید الآن خبری نیست، موقتی است؛ یک دفعه شروع می شود.»

همراهانش با دلهره گفتند که جلو نرویم و از همان فاصله فیلم بگیرند و من روی تصاویر در حال ضبط توضیح بدهم؛ اما او به آرامی اشاره کرد که مهم نیست و به پل نزدیک شوم. به سمت پل که می رفتیم سر و کله‌ی هواپیماهای عراقی پیدا شد. با توجه به ارتفاع پرواز و مسیر حرکتشان ، به اکیپ گفتم که این هواپیماها با پل کاری ندارند.

دوربین روی شانه فیلم بردار بود و همه چیز را ثبت می کرد. همراهان می‌ترسیدند و یکی دو نفر حتی بدنشان از ترس به لرزه افتاده بود و هیچ تلاشی برای مخفی کردن ترس خود نداشتند. نزدیک پل که رسیدیم چند گلوله توپ (احتمالاً از نوع اتریشی) پی در پی کنار پل فرود آمد. یکی از افراد که پایه دوربین را در بغل داشت با لحن جالبی داد زد :«برگرد» و نگاه به تهیه کننده کرد. خطابش به من بود، اما لحن و نگاهش به گونه‌ای بود که با التماس به تهیه کننده می گفت:« بگو برگردد.» با همان طمأنینه به من اشاره کرد که بازگردم. دور زدم و آنها را کنار اسکله‌ای در ساحل فاو عراق پیاده کردم.

دیگر آن اکیپ را ندیدم. در همان منطقه شنیدم که یکی از خبرنگاران صدا و سیما به شهادت رسیده است. بعدها که تصویرش را از تلویزیون دیدم خودش بود. همان مرد حدوداً 35 ساله با ریش‌های توپی سیاه و چهره آرام و دوست داشتنی. همو که آمده بود تا حوادث جنگ را ثبت کند. همو که از من خوشش آمده بود و به من محبت کرده بود. تصاویر من ، که پشت سکان قایق ایستاده بودم و در آبراه و وسط اروند رود می‌راندم ، بارها و بارها از تلویزیون به صورت یک نماهنگ مهیج پخش شد. عکسی هم از من در نمایشگاهی (نماز جمعه تهران) به نمایش درآمده بود و اقوام دیده بودند. آن عکس را خودم هیچ گاه ندیدم.

نام خبرنگار را به خاطر ندارم. می توان به اسناد دفاع مقدس مراجعه کرد. اما بعد از آن چند بار خواب او را دیدم و هر جا صحبت از خبر و خبرنگار می شود و در تمام مدتی که خودم کم و بیش در این حیطه کار کردم ، او را به یاد داشته ام. دلم می خواهد پیام ادب و ارادت من به خانواده‌ی او برسد.

روایت یک پرواز

مهدی خازنی تا آنجا که یادم می‌آید بچه تهران بود. ۱۸ – ۱۷ ساله، موها و ریش‌های طلایی با چشمان آبی و خیلی زیبا. وقتی ورزش یا فعالیتی می کرد، به شوخی با مشت‌ها به سینه می‌کوبید و می‌گفت: «ترکش هم به این سینه اثر نمی‌کنه!».

مقر سرپل‌ذهاب که بودیم شب‌ها و سحرهای سردی داشت. آب رودخانه هم ۲۴ ساعته سرد بود و حتی عصرها زیر نور خورشید به سختی می‌شد تنی به آب زد. فکر می‌کردیم اگر کسی صبح موقع وضو گرفتن پایش سربخورد و به رودخانه بیفتد شدیداً مریض می‌شود. یک روز موقع اذان صبح بود که دیدم مهدی از رودخانه آمد بیرون، با چپیه سر و بدنش را خشک کرد و پرید توی چادر پای چراغ علاءالدین. می‌لرزید. گفتم :«تیمم می‌کردی!» با دست اشاره کرد که بروم. دندان‌هایش از سرما قفل کرده بود. هر که می‌رسید یک چیزی می گفت: واجب نبود، رفتنت به رودخانه اشکال شرعی داشت، تیمم می‌کردی و ... . رفتیم صبحگاه برگشتیم و نشستیم سر سفره‌ی صبحانه. هنوز انتقادها ادامه داشت. مهدی جواب هیچ کس را نمی‌داد، اما بچه‌ها ول کن نبودند. ناگهان زد زیر گریه. درست یادم نیست چی گفت. جملاتی شبیه اینکه بابا ولم کنید، چکارم دارید؟ حالا که رفتم توی آب و می بینید سالم ام! همه سکوت کردند و قضیه تمام شد.

همه‌ی اینها مربوط می شود به سال ۶۲. عملیات والفجر ۴. لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب، گردان سیدالشهداء، گروهان یک، دسته یک. در خط الرأس ارتفاعات کانی مانگا یک سنگر سنگی بود. یکی داد زد:«امدادگر! سنگر سنگی را زدند.» دویدم و خودم را به سنگر رساندم. یک گلوله‌ی خمپاره ۱۲۰ خورده بود لب سنگر و هر ۴ نفر نیروی بسیجی داخل آن شهید شده بودند. تقی مولایی در حال قنوت بود. مهدی با همان چهره‌ی زیبا و لبخندی به لب به من نگاه می‌کرد. یک ترکش ِ درشت قفسه‌ی سینه‌اش را شکافته بود. باور نمی‌کردم دوستانم شهید شده‌اند. چند لحظه مات و مبهوت مهدی جان را نگاه کردم. حتی نمی‌توانستم اشک بریزم. نمی‌توانستم آنها را مرده فرض کنم. وجودشان را حس می‌کردم. در دل به شوخی گفتم: مهدی جان! دیدی ترکش این سینه را هم شکافت؟ مهدی زل زده بود به من و می‌خندید. زنده تر از همیشه. نتوانستم نگاهش را تحمل کنم. از سنگر زدم بیرون و یک دل سیر گریه کردم.

خودی‌ها بخوانند

همراهان این وبلاگ دسته ی نماز شب خوان ها و شهید وفایی را می‌شناسند. این شهید سرفراز، هر روز ساعتی پیش از طلوع فجر، نیروها را به آرامی بیدار می‌کرد تا به نماز شب بایستند و با معبود به راز و نیاز بپردازند. عمل شهید وفایی موجب رضایت و امتنان تمام نیروها بود. همه به جز یک نفر! یکی از نیروهای دسته با این کار مخالف بود و چند بار مخالفتش را در جمع اعلام کرده بود. یک بار هنگام نماز شب شنیدم که آن برادر به شهید وفایی می‌گفت:«من راضی نیستم بیدارم کنید، و اگر به زور بیدارم کنید گناه می‌کنید!» شهید وفایی برادرانه می‌گفت:«شما بلند شو نماز شب بخوان، گناهش با من!»

ابتدا با خودم می‌گفتم حق با این برادر است، اما با کمی فکر به این نتیجه رسیدم که وقتی مسئول دسته حق دارد نیمه شب و در سرمای شدید نیروها را بیدار کند و پابرهنه روی خار و خاشاک بدواند تا برای عملیات آماده شوند، این بیداری اجباری برای نماز شب هم از اختیاراتش می‌باشد. این کشمکش تا هنگام عملیات ادامه داشت. این برادر مجروح شد و به عقب برگشت. بعدها که او را دیدم، می‌گفت:«بچه بودم نمی‌فهمیدم، شهید وفایی از اولیاءالله بود.» در حالی که آن برادر ۱۷ سال داشت و ۱۴-۱۳ ساله‌ها هم می‌فهمیدند که حق با شهید وفایی است و از انجام مستحبات به ویژه نماز شب و راز و نیاز با پروردگار استقبال می‌کردند.

اینها را گفتم تا به وضعیت فعلی آن برادر هم اشاره‌ای بکنم. این برادر همان سال‌ها و در همان جبهه وارد سپاه شد. خودی‌هایی که با پادگان خیبر قم ارتباط دارند می‌توانند سراغ یک افسر را بگیرند که به آشفتگی معروف است. اصالتاً نجف آبادی است و بزرگ شده و ساکن قم؛ گاهی مداحی هم می‌کند. اکنون نیز که پاسدار است، مثل آن زمان که بسیجی بود، با همه تفاوت دارد. آشفتگی و زنگ تفریح بودنش زبان‌زد است. از این و آن پول قرض گرفته و به خیلی‌ها بدهکار است‌؛ در حالی که مثل بقیه حقوق می‌گیرد، مخارج انحرافی ندارد و درآمدش برای یک زندگی مناسب کافی است. با خود فکر می‌کنم اینها به هم ربط دارد. کسی که در آن موقعیت آن‌گونه بود، وضعیت کنونی‌اش عجیب نیست.

ما تشنه‏ایم یا شهدا؟!

یکی از نیروهای دسته حیدری بود، اهل تفرش. در حین عملیات مجروح شد. جراحت سختی داشت. خون زیادی هم از او رفته بود. امیدی به بهبودی اش نبود، اما نمی‏شد به کلی هم ناامید شد. ارتفاعات مشرف به پنجوین عراق فتح و تثبیت شده بود، اما تدارکات و آب نرسیده بود. یک مرتبه تدارکات رسید. کمپوت بین نیروها پخش شد. حیدری نمی توانست چشمانش را باز کند. یکی–دو متری من بود. با ناله گفت:«جعفری کمپوت رسیده؟» آب کمپوت را روی گاز استریل ریختم و لب‏هایش را تر کردم. می‏ترسیدم اگر مایعات بنوشد خون‏ریزی‏اش شدید شود. راهی طولانی را باید توسط برانکارد در پَستی و بلندی ارتفاعات طی کند تا به بهداری برسد.

فقط لب‏هایش را تر کردم. چند دقیقه بعد بود که چهره‏اش به لبخندی گرایید و آن همه شکفت که تو گفتی سیراب شد. همان دم روحش به پرواز درآمد. کنارش نشستم. حالتی از او دیده بودم که به جای گریه حسرت را به دلم می‏آورد. اما دلم خیلی سوخت. هر بار که یاد این ماجرا می‏افتم، می‏گویم ای کاش کمی از آب کمپوت را به دهانش ریخته بودم تا وداعش با ما همراه با تشنگی نبوده باشد.

شوخی خوب شوخی بد

مرحله‏ی اول عملیات والفجر ۱۰ انجام شده بود. در معیت گردان حضرت معصومه(س) از لشکر ۱۷ علی‏بن‏ابی‏طالب(ع) در منطقه‏ی عملیاتی جلو می‏رفتیم تا مرحله‏ی بعد را انجام دهیم. مأموریت ما تصاحب یک تپه‏ی بسیار بزرگ بود. مسافت زیادی را با کلیه‏ی تجهیزات راه رفته بودیم و به شدت خسته بودیم. سعی داشتم با بذله گویی خستگی را از خود و نیروها دور کنم.

به عقبه‏ی تدارکات لشکر که رسیدیم، ۵ قاطر به عنوان سهمیه‏ی لشکر به گردان تعلق گرفت. بدیهی بود در چند روزی که در منطقه بودیم، می‏بایست از قاطرها برای حمل و نقل ِ آب و آذوقه، تجهیزات و مجروح استفاده می‏کردیم.

هر کدام از پیک‏های گردان یکی از قاطرها را سوار شدند. به سردار سید محمدرضا فیض که در کنارش حرکت می‏کردم گفتم:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

سردار فیض و چند بسیجی که در ستون حرکت می‏کردند خندیدند. این شوخی در ستون زبان به زبان رفت و برگشت و از کنار ستون که حرکت می‏کردم چند نفر به خودم دوباره گفتند:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

پیداست که این شوخی، هم گریبان پیک‏ها را می‏گرفت و هم کنایه‏ای به فرماندهان داشت که به آنها پیک می‏دادند! کمی که جلوتر رفتیم اسیران عراقی را دیدیم که فوج فوج در معیت یکی دو بسیجی با دستان باز به پشت خط منتقل می‏شدند. نیروهای تازه نفس یعنی ما را که می‏دیدند شعار می‏دادند. (البته چون هنوز وارد عملیات نشده بودیم، اصطلاحاً تازه نفس بودیم و الا در واقع نایی در بدن نداشتیم). شعارهای اسرای عراقی اینها بود:«الموت لصّدّام»، «الدخیل خمینی» و «ان‏شاءالله کربلا!» این آخری را اغلب می‏گفتند و با شناختی که از آرمان‏هایمان داشتند، آرزو می‏کردند که کربلا را فتح کنیم. از طرفی عراقی‏ها به شدت تشنه بودند و ما هم همین طور. حتی آب قمقمه‏هایمان تمام شده بود و امیدوار بودیم هر چه سریع‏تر به آب برسیم.

ناگهان یکی از عراقی ها نگاهی به ما کرد که از ستون جدا بودیم و با اشاره‏ی دست به دهان گفت:«مای مای». من که خود نیز تشنه بودم و آبی در بساط نداشتم، به شوخی و به تقلید از لهجه‏ی غلیظ عربی اسرای عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» بچه ها، آن اسیر و چند اسیر دیگر خندیدند. اما ناگهان سردار فیض گفت:«امیر ؛ اسیر را مسخره نکن!»

چند قدم که رفتیم فوج دیگری از اسرا را دیدیم. باز هم همان شعارها و اسیر دیگری که دستش را شبیه لیوان به دهان نزدیک کرد و گفت:«مای مای». من که تذکر سردار فیض را جدی نگرفته بودم، دوباره با لبخند به اسیر عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» اسیر خیلی خوشش آمد، خندید و چند جمله به عربی مردم ایران و طهران و امام خمینی(ره) را دعا کرد. ناگهان سردار فیض نهیب زد:«امیر ! مگر نمی‏گویم اسیر را مسخره نکن!»

فهمیدم که قضیه جدی است. دیگر چیزی نگفتم. یاد فیلم اسارت یکی از بچه‏ها افتادم که از تلویزیون عراق ضبط کرده و به خانواده‏اش داده بودند. تحقیر آمیزترین، بدترین و ظالمانه‏ترین رفتار را با اسرای ما داشتند. اما مرام سرداران ما اجازه نمی‏داد که اطرافیانشان با اسرای دشمن حتی یک شوخی ساده بکنند، مبادا اسرا دل‏گیر شوند.

چند روز بعد، از همان تپه ای که گردان حضرت معصومه(س) تسخیر کرده بود، روح سردار شهید سید محمدرضا فیض به افلاک پرکشید و بدن مطهرش در کنار ما بر خاک ماند.

اسماعیل همه را غافل‌گیر کرد

شهید اسماعیل عطایی 

اسماعیل عطاخانی (عطایی) ۱۷ سال داشت. شلوغ بود و به خاطر زندگی در محله‌ای قدیمی و آن‌چنانی گاهی بددهانی می کرد. به او می‌گفتند اسماعیل حرمت جبهه را داشته باش! می‌گفت چشم و قول می‌داد و چون عادت کرده بود باز یادش می‌رفت. کمتر کسی فکر می‌کرد شهید شود. ولی واقعاً بچه‌ی ساده‌دل و باخدایی بود. در عملیات والفجر چهار وقتی گردان سیدالشهدا(س) رسید بالای ارتفاعات کانی‌مانگا، نیروهای عراقی در شیب ارتفاعات و در میان درختان در حال فرار بودند. تک‌تیراندازهایشان هم شلیک می‌کردند، ولی کسی نمی‌توانست ببیندشان. اسماعیل که از اولین نفرات فتح کننده‌ی ارتفاع بود، خطاب به چند نفر دیگر گفت:«اوناهاشن. فلان‌فلان‌شده‌ها!» و بعد شروع به تیراندازی به طرفشان کرد. در همین اثنا یک گلوله‌ی قنّاسه نشست به پیشانی‌اش و به سوی دوست پرکشید. اسماعیل اولین شهید گردان بود. همه را غافل‌گیر کرد.

دفاع مقدس و نخبگان جوان از زبان رهبر معظم انقلاب

 حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ، فرمانده کل قوا

اکثر جوانی‌هایی که در جنگ نقش‌های مؤثر ایفا کردند از قبیل دانشجوها بودند و خیلی هایشان هم جزو نخبه‌ها بودند. دلیل نخبه‌بودنشان هم این بود که یک جوان بیست و دو سه ساله فرمانده یک لشکر شد؛ آنچنان توانست آن لشکر را هدایت کند و آن چنان توانست طراحی عملیات را که هرگز نکرده بود، بکند که نه فقط دشمنانی را که مقابل ما بودند، یعنی سربازان مهاجم بعثی عراق متعجب کرد، بلکه ماهواره‌های دشمنان را هم متعجب کرد. ما والفجر هشت را که حرکت نشدنی و باور نکردنی است داشتیم، درحالی که ماهواره‌های آمریکایی برای عراق لابد این موضوع را شنیدید و مطلعید کار می‌کردند؛ اطلاعات به آن کشور می‌دادند؛ یعنی دائماً قرارگاه‌های جنگی رژیم بعثی با دستگاه‌های خبری آمریکایی و با ماهواره‌هایشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نیروهای ما را ثبت می‌کردند و بلافاصله به آنها اطلاع می‌دادند که ایرانی ها کجا تجمع کرده‌اند و کجا ابزار کار گذاشته‌اند. حتما می‌دانید که اطلاعات در جنگ نقش بسیار مهم و فوق العاده‌ای دارد، اما زیر دید این ماهواره‌ها، ده‌ها هزار نیرو رفتند تا پای اروند رود و دشمن نفهمید! با شیوه‌های عجیب و غریبی که می‌دانم شماها چیزی از آنها نمی‌دانید، البته آن وقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشکار شد، منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمی‌شود. یکی از مشکلات کار ما این است، لذا شماها خبر ندارید اینها با کامیون با وانت، به شکل‌های گوناگون مثل اینکه گویا هندوانه بار کرده‌اند، توانستند ده‌ها هزار نیروی انسانی را با پوشش‌های عجیب و غریب و در شب‌های تاریکی که ماه هم در آن شب ها نبود به کناره اروندرود منتقل کنند و از اروندرود که عرض آن در بعضی از قسمت ها به دو سه کیلومتر می‌رسد، این نیروهای عظیم را عبور بدهند به آن طرف از زیر آب و با آن وضع عجیبی که اروند دارد که شماها شاید آن را هم ندانید. اروند دو جریان دارد: یک جریان از طرف شمال به جنوب است که آن جریان اصلی اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همین جریان به اروند متصل می‌شوند و با هم به طرف خلیج فارس می‌روند. جریان دیگر، عکس این جریان است و آن در مواقع مد دریا است. در این مواقع آب دریا به قطر حدود دو سه یا چهار متر از طرف دریا یعنی از طرف جنوب می‌آید به طرف شمال یعنی دریا سرریز می‌شود در رودخانه. با این حساب یعنی اروند دو جریان صدو هشتاد درجه‌ای کاملاً مخالف همدیگر دارد. به هر حال با یک چنین وضع پیچیده‌ای آن زمان ما در جریان جزییات کار قرار می گرفتیم و آن دلهره‌ها و کذا و کذا، رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقه‌ای را فتح کنند و کار شگفت آوری را انجام دهند این کار، کار همین دانشجوها و همین جوانان و همین نخبه‌هایی بود که در بسیج و در سپاه بودند.

(بیانات در دیدار با جوانان نخبه و دانشجویان ۵/۷/۸۳ – منبع: خبرگزاری فارس)