روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

بسیج ادبی و هنری را سازمان‌دهی کنید

دفاع مقدس با بسیج مردمی اداره شد و به پیروزی رسید و هنر و ادبیات دفاع مقدس هم جز با محوریت بسیج شکوفا و بارور نخواهد شد. به گمان صاحب این قلم اگر تا کنون نمی‌توانیم بک رمان را نام ببریم که آینه‌ی تمام نمای بخشی از دفاع مقدسمان باشد، باید مشکل را در عدم محوریت بسیج و همچنین کوتاهی مسئولین فرهنگی و هنری بسیج جست و جو کرد.

نمی‌گویم حتماً باید رزمندگان دفاع مقدس قلم به دست بگیرند، چرا که شاید شرایطش را نداشته باشند، اما مثل آن زمان که نوجوانان و جوانان پاسخ تجاوز دشمن را می‌دادند، اکنون نیز باید نوجوانان و جوانان سازمان‌دهی فرهنگی، ادبی و هنری شوند.

این‌جانب بسیاری از نهادها را آزموده‌ام، در مقام عمل همه پایشان لنگ می‌زند و تنها نیروی مقاومت بسیج است که این ظرفیت را دارد و از این نهاد ارزشمند توقع می‌رود که بکوشد و این کار را به نتیجه برساند. اگر مسئولین ِ مربوط، نگاهشان بیلان کاری و گزارش کاری باشد و عمیق و جدی و مؤثر این حرکت را پی‌نگیرند، مطمئن باشند که هیچ نهاد دیگری ظرفیت رساندن این بار را به منزل ندارد.

البته رزمندگان دفاع مقدس هم اگر هویت بسیجی خود را حفظ کرده باشند و دچار دگردیسی و پزمدرنیسم نشده باشند (آن‌گونه که یکی دو تن از نویسندگان فعال این عرصه دچار مشکل شده‌اند) و اگر قلمشان حرفه‌ای باشد، بهترین مجاهدان عرصه‌ی قلم در موضوع دفاع مقدس و جهاد و شهادت، خودشان خواهند بود؛ اما متأسفانه این دو شرط در همه جمع نیست.

از فرمان‌دهی محترم کل سپاه پاسداران که فرمان‌دهی نیروی مقاومت بسیج را نیز برعهده دارند، انتظار می‌رود که در این وادی به ابلاغ دستور و دریافت گزارش بسنده نکنند و با تشکیل تیم‌های کارشناسی و نظارتی، پی‌گیر اجرای برنامه‌های ادبی و هنری باشند ؛ چرا که اگر فرهنگ دفاع مقدس، آن گونه که در هشت سال نبرد اسلام با کفر جهانی جلوه کرد، تبیین و منتشر شود، اثری از استکبار و تهاجماتش باقی نخواهد ماند. ما ناامید نیستیم!

روایت یک پرواز

مهدی خازنی تا آنجا که یادم می‌آید بچه تهران بود. ۱۸ – ۱۷ ساله، موها و ریش‌های طلایی با چشمان آبی و خیلی زیبا. وقتی ورزش یا فعالیتی می کرد، به شوخی با مشت‌ها به سینه می‌کوبید و می‌گفت: «ترکش هم به این سینه اثر نمی‌کنه!».

مقر سرپل‌ذهاب که بودیم شب‌ها و سحرهای سردی داشت. آب رودخانه هم ۲۴ ساعته سرد بود و حتی عصرها زیر نور خورشید به سختی می‌شد تنی به آب زد. فکر می‌کردیم اگر کسی صبح موقع وضو گرفتن پایش سربخورد و به رودخانه بیفتد شدیداً مریض می‌شود. یک روز موقع اذان صبح بود که دیدم مهدی از رودخانه آمد بیرون، با چپیه سر و بدنش را خشک کرد و پرید توی چادر پای چراغ علاءالدین. می‌لرزید. گفتم :«تیمم می‌کردی!» با دست اشاره کرد که بروم. دندان‌هایش از سرما قفل کرده بود. هر که می‌رسید یک چیزی می گفت: واجب نبود، رفتنت به رودخانه اشکال شرعی داشت، تیمم می‌کردی و ... . رفتیم صبحگاه برگشتیم و نشستیم سر سفره‌ی صبحانه. هنوز انتقادها ادامه داشت. مهدی جواب هیچ کس را نمی‌داد، اما بچه‌ها ول کن نبودند. ناگهان زد زیر گریه. درست یادم نیست چی گفت. جملاتی شبیه اینکه بابا ولم کنید، چکارم دارید؟ حالا که رفتم توی آب و می بینید سالم ام! همه سکوت کردند و قضیه تمام شد.

همه‌ی اینها مربوط می شود به سال ۶۲. عملیات والفجر ۴. لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب، گردان سیدالشهداء، گروهان یک، دسته یک. در خط الرأس ارتفاعات کانی مانگا یک سنگر سنگی بود. یکی داد زد:«امدادگر! سنگر سنگی را زدند.» دویدم و خودم را به سنگر رساندم. یک گلوله‌ی خمپاره ۱۲۰ خورده بود لب سنگر و هر ۴ نفر نیروی بسیجی داخل آن شهید شده بودند. تقی مولایی در حال قنوت بود. مهدی با همان چهره‌ی زیبا و لبخندی به لب به من نگاه می‌کرد. یک ترکش ِ درشت قفسه‌ی سینه‌اش را شکافته بود. باور نمی‌کردم دوستانم شهید شده‌اند. چند لحظه مات و مبهوت مهدی جان را نگاه کردم. حتی نمی‌توانستم اشک بریزم. نمی‌توانستم آنها را مرده فرض کنم. وجودشان را حس می‌کردم. در دل به شوخی گفتم: مهدی جان! دیدی ترکش این سینه را هم شکافت؟ مهدی زل زده بود به من و می‌خندید. زنده تر از همیشه. نتوانستم نگاهش را تحمل کنم. از سنگر زدم بیرون و یک دل سیر گریه کردم.

خودی‌ها بخوانند

همراهان این وبلاگ دسته ی نماز شب خوان ها و شهید وفایی را می‌شناسند. این شهید سرفراز، هر روز ساعتی پیش از طلوع فجر، نیروها را به آرامی بیدار می‌کرد تا به نماز شب بایستند و با معبود به راز و نیاز بپردازند. عمل شهید وفایی موجب رضایت و امتنان تمام نیروها بود. همه به جز یک نفر! یکی از نیروهای دسته با این کار مخالف بود و چند بار مخالفتش را در جمع اعلام کرده بود. یک بار هنگام نماز شب شنیدم که آن برادر به شهید وفایی می‌گفت:«من راضی نیستم بیدارم کنید، و اگر به زور بیدارم کنید گناه می‌کنید!» شهید وفایی برادرانه می‌گفت:«شما بلند شو نماز شب بخوان، گناهش با من!»

ابتدا با خودم می‌گفتم حق با این برادر است، اما با کمی فکر به این نتیجه رسیدم که وقتی مسئول دسته حق دارد نیمه شب و در سرمای شدید نیروها را بیدار کند و پابرهنه روی خار و خاشاک بدواند تا برای عملیات آماده شوند، این بیداری اجباری برای نماز شب هم از اختیاراتش می‌باشد. این کشمکش تا هنگام عملیات ادامه داشت. این برادر مجروح شد و به عقب برگشت. بعدها که او را دیدم، می‌گفت:«بچه بودم نمی‌فهمیدم، شهید وفایی از اولیاءالله بود.» در حالی که آن برادر ۱۷ سال داشت و ۱۴-۱۳ ساله‌ها هم می‌فهمیدند که حق با شهید وفایی است و از انجام مستحبات به ویژه نماز شب و راز و نیاز با پروردگار استقبال می‌کردند.

اینها را گفتم تا به وضعیت فعلی آن برادر هم اشاره‌ای بکنم. این برادر همان سال‌ها و در همان جبهه وارد سپاه شد. خودی‌هایی که با پادگان خیبر قم ارتباط دارند می‌توانند سراغ یک افسر را بگیرند که به آشفتگی معروف است. اصالتاً نجف آبادی است و بزرگ شده و ساکن قم؛ گاهی مداحی هم می‌کند. اکنون نیز که پاسدار است، مثل آن زمان که بسیجی بود، با همه تفاوت دارد. آشفتگی و زنگ تفریح بودنش زبان‌زد است. از این و آن پول قرض گرفته و به خیلی‌ها بدهکار است‌؛ در حالی که مثل بقیه حقوق می‌گیرد، مخارج انحرافی ندارد و درآمدش برای یک زندگی مناسب کافی است. با خود فکر می‌کنم اینها به هم ربط دارد. کسی که در آن موقعیت آن‌گونه بود، وضعیت کنونی‌اش عجیب نیست.

نامحرمانه

در وبلاگ جدیدم میخوانید:« گاهی مایههایی برای بیان هست که جایشان در روایت‌های آسمانی نیست؛ از این رو نامحرمانه به یادداشتهای پراکنده اختصاص یافته است. یادداشتهایی در باب مشاهدات روزمره، ورزش به ویژه فوتبال، فیلمهایی که میبینیم، سیاست، وبلاگستان و اینترنت، عکس و ... . اگر هم این نوع نوشتهها پیشتر در چند وبلاگ درج میشد ... » برای مطالعه‌ی یادداشت کامل و آشنایی با وبلاگ جدید لطفاً کلیک کنید [نامحرمانه]

پاسخ به ایمیل علیرضا نوری‌زاده، خائن و وطن‌فروش

به نام خدا . حتماً یادداشت این جانب را با عنوان « من یک شیمیایی هستم! » ، خطاب به علیرضا نوری زاده – که در خیانت و وطن فروشی از همهی خبیثان پیش است – مطالعه کردهاید [لینک]. مدتی پیش از این آدم(؟) ایمیلی دریافت کردم که تا کنون فرصت پرداختن به آن دست نداده بود. اینک به چند مورد توجه فرمایید:

علیرضا نوری زاده ، خائن و وطن فروش 

-          حروف نامه لاتین است و این نشان می‌دهد که نوری زاده به جز وطن، غیرت و جدان، همه‌ی آنچه به ایران و ایرانی مربوط می‌شود را چوب حراج زده است و به این خواسته‌ی استکبار (حذف حروف پارسی) تن در داده است.

-          این آدم(؟) ابتدا چند سطر به همان تهمت‌های معروف صهیونیست‌ها و دل سوزاندن برای اشراری که سلب امنیت اجتماعی می‌کنند، دل سوزانده است. اعتراف از این روشن‌تر هم امکان دارد؟! نوری‌زاده برای قاتلین، اشرار، و بمب‌گذاران دل‌سوزی می‌کند! آیا نیازی هست بیش از این به شرح واضحات بپردازم؟

-          اما نکته‌ی جالب‌تر، آخرین جمله‌ی نامه‌ی اوست. این موجود آورده است:«پسرم دلم برای صادقی‌ات می‌سوزد.» در پاسخ به این خائن و  وطنفروش میگویم: الف- من پسر تو نیستم! من فرزند اسلام ام. من فرزند خمینی(ره) هستم. من فرزند ملت ایران ام. من فرزند و رزمنده‌ی این سرزمین مقدس هستم. درست است که الکل سلول‌های خاکستری مغزت را تار و مار کرده است، اما موقعی که خطاب به یک رزمنده‌ی ایران اسلامی سخن می‌گویی، مواظب باش چه می‌گویی تا بیش از پیش نفرت و انزجار این ملت را متوجه خود نکنی! ب- این موجود(؟) اعتراف به صداقت این جانب کرده است! یعنی یک رزمنده‌ی مسلمان ایرانی، که تابع ولایت فقیه است و به سرزمینش عشق می‌ورزد و حاضر است همه‌ی هستی‌اش را برای سرفرازی اسلام تقدیم حضرت حق کند ، به گونه‌ای است که حتی یک خائن و وطن‌فروش هم نمی‌تواند صداقت او را کتمان کند . ج- معمولاً ملت متمدن ایران برای صداقت کسی دلشان نمی‌سوزد و او را تحسین می‌کنند و من نمی‌دانم غرب چه بلایی بر سر این آدم(؟) آورده است که خودش نمی‌فهمد چه می‌گوید؟! د- شاید بگوید منظور من این بوده که دلم برای نفهمی‌ات می سوزد؛ در این صورت هم نخست اینکه ماهیت پلید خودش بیشتر مشخص می‌شود و دوم بی‌سوادی ادبی او مشخص می‌گردد. یعنی این خبیث آن همه بی‌سواد است که به جای اینکه به کسی بگوید «نفهم»، به او می‌گوید «صادق»! به عبارتی ضد انقلاب‌ها و وطن‌فروشان فراری، آن همه بی‌سواد اند که بی‌سوادی چون نوری زاده، مدعی روشن‌فکری است و دشمنان این ملت از او به عنوان یک کارشناس(؟) استفاده می‌کنند!

اقدام غیر حرفه ای و غیر اخلاقی تینی پیک

-          می‌دانید که یادداشت مورد بحث را پیش‌تر در وبلاگ دیگرم منتشر کرده بودم [لینک] . عکس نوری‌زاده نگون بخت را هم درج کرده بودم. جالب اینکه عکس در تینی‌پیک آپلود شده بود و در یک اقدام عجیب و بی‌سابقه، عکس حذف شده و توضیح مقابل جایگزین شده است (البته عکس در جای دیگری آپلود شد و مشکل حل گردید). این در حالی است که وبلاگ فتحالمبین بر اثر اشتباه فیلترینگ، پیش از درج یادداشت مورد بحث مسدود شده بود و اکنون بسیار کمبیننده است و اگر پربیننده بود باید عکسالعمل نوریزاده و دوستانش را میدیدیم. صرف نظر از اینکه این آدم(؟) و مدیریت تینی‌پیک گمان می‌کنند هیچ جای دیگر نمی‌توان عکس آپلود کرد، همین حرکت بچه‌گانه باعث شد به فکر یک طرح عظیم ملی بیفتم [...] هر چند به نظر می‌رسد چند سالی است متخصصین در این زمینه فعال شده‌اند.

فکر می‌کنم بیان این واقعیت هم چندان ضروری نباشد که باطل در عمق استراتژیک خودش متزلزل است. امثال نوری‌زاده که تا خرخره در فساد، الکل و خودفروشی فرورفته‌اند و شب و روزشان به بافتن اراجیف برضد ملت متمدن و دولت جمهوری اسلامی ایران می‌گذرد، تنها در مواجهه با یک یادداشت در یک وبلاگ کم‌بیننده چنین به هم می‌ریزند! این بیچاره نمی‌داند که عددی نیست و الا - همان گونه که به صداقت ما اعتراف کرده است - پرداختن صادقانه به او، اشتباهات، خیانت‌ها و خودفروشی‌هایش آسان است.

پ.ن: نظرات شما در باره‌ی این یادداشت، برای نوری زاده ایمیل می‌شود.

بهترین دعا در شب قدر

 سید شهیدان اهل قلم

 همایونفر از همکاران شهید سید مرتضی آوینی می‌گوید: مرتضی صبح می‌آمد سرکار تا شب و تازه فارسی هر وقت می‌گفت مثلاً سؤال دارم، می‌گفت:«هر موقع شب خواستی زنگ بزن.» این دلالت می‌کرد بر اینکه مرتضی شب‌ها اصلاً نمی‌خوابید. من نمی‌فهمیدم چه ساعتی می‌خوابد.

بعضی مواقع ساعت ۲ نصفه شب می‌آمد سرکار. فارسی می‌گفت فلان مشکل را دارم، بلند می‌شد می‌آمد سرکار که کار کند. در این ارتباط می‌گفت:

ضمن اینکه داشتیم روایت فتح را کار می‌کردیم، برنامه‌ی سه نسل آواره را که موضوع شهادت بهروز (مرادی) در آن بود؛ ماه، ماه مبارک رمضان بود. شب ۲۱ ماه مبارک بود. شب قدر بود. من به او گفتم آقا مرتضی من کار دارم. گفت من بیدارم، اگر خواستی زنگ بزن. بعد گفت ساعت ۳ بعد از نصفه شب بود زنگ زدم. سریع برداشت تلفن را. گفتم آقا مرتضی شب قدر همه می‌روند قرآن سرشان می‌گیرند، همه در حال عبادت هستند، هر کسی دارد نماز می‌خواند، همه دعای جوشن کبیر می‌خوانند. تو این کار را دادی دست ما!؟ ساعت ۳ بعد از نصفه شب است و من هم دچار مشکل شده‌ام. مرتضی گفت: تو از کجا می‌دانی کاری که می‌کنی کمتر از آنهایی باشد که قرآن سرگرفته‌اند. چرا این‌طور فکر می‌کنی؟ بعد گفت: خود من دو تا متن نوشته‌ام و این متن دوم را دارم تمام می‌کنم و از زیباترین متن‌هایی شده که من تا به حال نوشته‌ام. یکی برنامه‌ی پنجم را تمام کرده‌ام و یکی برنامه‌ی سه نسل آواره را و مسئله‌ای که در هر دو برنامه مشترک است، دعای شهادت است.

در برنامه‌ی شهری در آسمان چنین جمله‌ای دارد:«ای شهید! ای آنکه بر کرانه‌ی ابدی و ازلی وجود برنشسته‌ای! دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش!»

این یک دعاست که دعای شهادت است و یک دعا هم در برنامه‌ی سوم، یعنی سه نسل آواره است، نزدیک به همین مضامین با عبارات بسیار زیباتر و من قطعاً معتقدم که دعایش مستجاب شد و همان شب در اصل آنچه که می‌خواست گرفت و به یک ماه هم نکشید که مرتضی شهید شد.

مبارزه با شیطان تا دقیقه‌ی ۹۰

معروف است که فوتبال ۹۰ دقیقه است. درسی که من از فوتبال می‏گیرم این است که تا پایان مبارزه، نمی‏توان به خاطر جلو بودن از حریف مغرور گشت و – در صورت عقب بودن - نباید امید را از دست داد.

مهم‏ترین مبارزه‏ی بنی آدم در طول زندگی، جدال با شیطان است و این تقابل تا آخرین لحظه‏ی عمر و تا آخرین نفس ادامه دارد. ممکن است در مقاطعی شیطان ضرباتی وارد کند، اما چاره این است که شخص توبه کند و خود را بازسازی و خودسازی نماید و به مبارزه ادامه دهد.

مبارزه با شیطان نسبت به مسابقه‏ی فوتبال یک تفاوت اساسی دارد. در فوتبال اگر تیمی چند گل جلو باشد، برایش حاشیه‏ی امنیت ایجاد خواهد شد و به ویژه در دقایق پایانی خیال اعضای تیم راحت خواهد بود؛ اما در جدال با شیطان، هر چقدر هم که آدمی پیش باشد، حاشیه‏ی امنیتی وجود ندارد و ممکن است با یک لغزش، فرد به کلی سقوط کند و آخرتش را از کف بدهد و به اصطلاح ِ فوتبالیست‏ها، نتیجه را واگذار نماید.

 

ما تشنه‏ایم یا شهدا؟!

یکی از نیروهای دسته حیدری بود، اهل تفرش. در حین عملیات مجروح شد. جراحت سختی داشت. خون زیادی هم از او رفته بود. امیدی به بهبودی اش نبود، اما نمی‏شد به کلی هم ناامید شد. ارتفاعات مشرف به پنجوین عراق فتح و تثبیت شده بود، اما تدارکات و آب نرسیده بود. یک مرتبه تدارکات رسید. کمپوت بین نیروها پخش شد. حیدری نمی توانست چشمانش را باز کند. یکی–دو متری من بود. با ناله گفت:«جعفری کمپوت رسیده؟» آب کمپوت را روی گاز استریل ریختم و لب‏هایش را تر کردم. می‏ترسیدم اگر مایعات بنوشد خون‏ریزی‏اش شدید شود. راهی طولانی را باید توسط برانکارد در پَستی و بلندی ارتفاعات طی کند تا به بهداری برسد.

فقط لب‏هایش را تر کردم. چند دقیقه بعد بود که چهره‏اش به لبخندی گرایید و آن همه شکفت که تو گفتی سیراب شد. همان دم روحش به پرواز درآمد. کنارش نشستم. حالتی از او دیده بودم که به جای گریه حسرت را به دلم می‏آورد. اما دلم خیلی سوخت. هر بار که یاد این ماجرا می‏افتم، می‏گویم ای کاش کمی از آب کمپوت را به دهانش ریخته بودم تا وداعش با ما همراه با تشنگی نبوده باشد.

پیوند امام خمینی(ره) و رزمندگان اسلام

حضرت امام خمیمنی (ره)

بین حضرت امام خمینی(ره) و رزمندگان اسلام دو نوع رابطه وجود داشت. یکی رابطه‏ی بین نیرو و فرمانده بود، و یکی هم یک پیوند عمیق عاطفی مرید و مرادی! این دو نوع رابطه البته از هم قابل تفکیک نبود. همه گوش به فرمان بودند و واقعاً این سخن معروف «از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن» جلوه داشت. وقتی امام(ره) می‏فرمودند که رزمندگان ما عید را در جبهه می‏مانند، کسی حاضر به مرخصی رفتن نبود. شکستن حصر آبادان که با منطق نظامی دست نایافتنی می‏نمود، فقط با یک جمله‏ی حضرت امام(ره) که «حصر آبادان باید شکسته شود» محقق شد. دلبستگی و عشق رزمندگان و فرماندهان به حضرت امام(ره) هم در طول تاریخ بشریت کم‏نظیر است. رزمندگان به عنوان مدال افتخار عکس حضرت امام(ره) را از دگمه‏ی پیراهن خود آویزان می‏کردند. با عشق به حضرت امام(ره) لحظاتشان را سپری می‏نمودند و همیشه نگران سلامتی ایشان بودند و دائماً برای سلامتی و طول عمرشان دعا می‏کردند. شهدا هم از کسانی بودند که این رابطه در ایشان مستحکم‏تر بود و از وصیت‏نامه‏هایشان هم پیداست. حضرت امام(ره) هم به رزمندگان عشق می‏ورزید و در سخن‏رانی به ایشان می‏گفت که من از این چهرههای نورانی و بشاش شما و از این گریههای شوق شما حسرت میبرم؛ من [در برابر عظمت شما] احساس حقارت میکنم و پاسخ رزمندگان هم یک گریه‏ی شدید ناشی از شرمندگی و ناشی از عشق به خدا و عشق به خدمت و عشق به امامشان بود. حضرت امام(ره) به مناسبت پیروزی عملیات فتح المبین، در پیامی فرمودند:«اینجانب از دور دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است می بوسم و به این بوسه افتخار می‏کنم.» همچنین در پایان مقدمه‏ی وصیت‏نامه‏شان آورده‏اند:«از خداوند ـ عزوجل‌ ـ عاجزانه‌ خواهانم‌ که‌ لحظه‌ای‌ ما و ملت‌ ما را به‌ خود واگذار نکند و از عنایات‌ غیبی‌ خود به‌ این‌ فرزندان‌ اسلام‌ و رزمندگان‌ عزیز لحظه‌ای‌ دریغ‌ نفرماید.» و در متن وصیت‏نامه فرمودند:«اسلام‌ باید افتخار کند که‌ چنین‌ فرزندانی‌ تربیت‌ نموده‌، و ما همه‌ مفتخریم‌ که‌ در چنین‌ عصری‌ و در پیشگاه‌ چنین‌ ملتی‌ می‌باشیم‌». همچنین با یک آیندهنگری و با نگرانی‏ای که خاص یک پدر مهربان است، در پیام قطعنامه فرمودند:« من در میان شما باشم و یا نباشم، به همهی شما وصیت و سفارش میکنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد ، نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون ، در پیچ و خم زندگی روزمرهی خود به فراموشی سپرده شوند.» همچنین در همانجا فرمودند:«خون شهیدان انقلاب و اسلام را بیمه کرده است! خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است. و خدا میداند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست. و این ملتها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود. و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند. خوشا به حال آنان که در این قافلهی نور جان و سر باختند. خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند. خداوندا! این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم نکن

به یاری خدا، در یادداشت بعد، لحظه‏ی شهادت چند تن از یاران شهیدم را روایت خواهم کرد. 

راه شهیدان باقی است

شخصاً اعتقاد دارم که در جبهه اگر کسی از ژرفای قلب طالب شهادت بود، به آن می‏رسید! بنابراین اگر کسی ادعا کند که من دلم می‏خواست شهید شوم، ولی توفیق نداشتم، باور نمی‏کنم، به شما هم توصیه می‏کنم باور نکنید. شهادت هدیه‏ی جاریه در جبهه‏های دفاع مقدس بود و هر کس می‏پذیرفت لایق آن می‏شد؛ به عبارتی لیاقت هر رزمنده برای شهادت، در درک درست از موقعیت، اعتقاد عمیق قلبی و آمادگی برای شهادت و طلب کردن آن بود. برای تمام نیروهایی که در صحنه‏های آتش و خون حضور داشتند، لحظه‏ای بوده که باید یک تصمیم مهم و حیاتی می‏گرفته‏اند. اینکه چرا بعضی‏ها در لحظه‏ای که باید تصمیم می‏گرفتند بروند یا بمانند، ماندن را انتخاب کردند، دلایل متفاوت و شخصی دارد که هر رزمنده باید خود شرح دهد. نگارنده گمان می‏کرد پدر و مادر به او نیاز دارند – یک خبط بزرگ! – و ماند تا به زعم خود برای خانواده‏ی خود کاری را انجام دهد که خدای مهربان تضمین کرده است! ماند و هیچ غلطی نکرد و آن فوز عظیم را از دست داد. بین رفتن و ماندن فقط یک تصمیم فاصله بود، و خیلی‏ها در همین منزل درجا زدند. اکنون چاره‏ای نیست جز اینکه به یاد بیاوریم کلید در دست خودمان بود و گمش کردیم. می‏توانستیم به جمع شهدا بپیوندیم و قصور کردیم. اما نکته این است که همواره می‏توان مثل شهیدان زندگی کرد. می‏توان مثل شهیدان فکر کرد و مثل ایشان عمل نمود. می‏توان – و واجب است – که نام و یادشان و مرامشان را زنده نگاه داشت و پیامشان را منتشر کرد. می‏توان با تأسی به ایشان و پیروی از راه پیروزمندانه‏شان، آماده و طالب شهادت بود.

رو به خدا می رویم 

نمی‏خواهم مثل بعضی‏ها فقط در غم آن دوران مویه کنم و همه چیز را از دست رفته بدانم. می‏توان ناشکری نکرد و آماده و خواهان شهادت بود. خدا را شکر که ماندیم و این روزها را دیدیم. ماندیم و پیش‏رفت کشور را به چشم خود دیدیم. ماندیم و اعتلای نظام جمهوری اسلامی را شاهد بودیم. خدایا تو را شکر می‏گوییم. اگر روزی بود که حتی از فروختن سیم‏خاردار به این ملت خودداری می کردند و برای تهیه‏ی چند دست لباس غواصی و چند موتور قایق تفریحی می‏بایست در پوشش توریست به اقصی نقاط جهان سفر کنیم، اکنون تو را سپاس می‏گوییم که تولید کننده‏ی پبشرفته ترین تجهیزات نظامی هستیم. تو را سپاس می گوییم که ماندیم و دست‏یابی کشورمان را به فنّاوری صلح آمیز هسته‏ای (آن هم به صورت بومی) شاهد هستیم. تو را شکر می‏کنیم که عزت و سرافرازی ملت و دولت جمهوری اسلامی ایران را به نظاره نشسته‏ایم. تو را هزاران مرتبه سپاس می‏گوییم که شاهدیم رئیس جمهور محبوبمان در خانه‏ی کفر و و در دانشگاه امریکا، با یاری پروردگار، مکر دشمنان را به خودشان بازگشت داد و با عزت از آرمان‏های بشر دوستانه‏ی کشور اسلامی‏مان سخن راند و مورد تشویق دانشجویان و اساتید امریکایی قرار گرفت و سیاستمداران استکبار، بر پیروزی ملت ایران و رئیس جمهورمان صحه گذاشتند. خدایا تو را شکر می گوییم که ماندیم و ذلت دشمنان و تحقق فرمایش حضرت امام خمینی (ره) را دیدیم که فرمودند:«امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند

آری! خدا را شکر می‏کنیم، راه شهیدانمان را ادامه می‏دهیم و در اشتیاق شهادت روزهایمان را شام و شب‏هایمان را صبح می‏کنیم و به خاطر خواهیم داشت که آمادگی برای شهادت و اشتیاق رسیدن به این سعادت بی‏نظیر، در ادعا و سخن خلاصه نمی‏شود و باید اسباب بزرگی همه آماده نمود و به فضل الهی امید داشت.

الهمّ الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک.

یاد آن روزها به‌خیر

اشاره: برای اینکه ریا نشود، در یادداشت قبل خاطره‏ای را روایت کردم که تعریف از خود نباشد؛ اما گویا نثر و تأثیرش در حدی بود که یکی از دوستان به اشتباه افتاده بود. چند خاطره را در این یادداشت می‏خوانید و شرمنده‏ام که نمی‏توانم موفقیت‏ها و برو و بیایم را در هنرستان فنی قدس قم شرح دهم؛ لزومی هم ندارد.

 

از رزمنده‏ها یاد بگیرید

سال ۱۳۶۲ اواسط آبان ماه از جبهه برگشتم. یک ماه و نیم از سال تحصیلی گذشته بود که به عنوان هنرجوی سال اولی وارد هنرستان شدم. هنرجوها سرکلاس بودند. مدیر یک برگه‏ی معرفی به دستم داد و به همراه یکی از معاونین به کلاس اول الکترونیک رفتیم. مهندس اخلاقی سر کلاس بود و حساب‏فنی درس می‏گفت. معاون مرا معرفی کرد و رفت. برگه را به آقای اخلاقی دادم. نگاهی به آن کرد و گفت برو بنشین. در ردیف دوم بین فاضل فوجیان و شهید عباس میرسراجی جاگرفتم. خودشان جابازکردند و اشاره کردند که آنجا بنشینم. آقای اخلاقی گفت:«جعفری اگر درس نخوانی می‏اندازمت بیرون‏ها!». از آنجا که رزمنده‏ها یا وسط سال از جبهه می‏آمدند یا به جبهه می‏رفتند، گاهی از درس‏ها عقب بودند و بعضی دبیرها دوست داشتند رزمنده‏ها را هوایی و دور از درس تصور کنند. اگرچه من بدون شک تصمیم داشتم در اسرع وقت به درس‏ها برسم، اما این حرف برایم خیلی سنگین بود. حساب‏فنی یکی از درس‏های مهم و مشکل بود. مهندس اخلاقی در حال تدریس آخرین بخش از فصل دوم کتاب (قوانین کرشهف) بود.

در فاصله‏ی یک هفته‏ای تا جلسه‏ی بعد، چند بار درس‏ها را دوره کردم و فرمول‏ها را یاد گرفتم. برای حل مسائل به یکی از دوستان که سال سومی بود مراجعه کردم (ایشان اکنون داماد خانواده هستند). هفته‏ی بعد سر کلاس حساب‏فنی، وقتی یکی دو تن از هنرجوها از پس حل یک مسئله برنیامدند، آقای اخلاقی گفت:«کی میتونه بره حل کنه؟» چند نفر دست بلند کردند از جمله من. آقای اخلاقی با شک اشاره کرد که پای تخته بروم. مسئله را حل کردم. مسئله‏ی بعد را هم حل کردم. آقای اخلاقی که متعجب و خوش‏حال نشان می‏داد، مسئله‏ای خارج از کتاب را طرح کرد که آن را نیز حل کردم. با خوش‏رویی تشویقم کرد و گفت بنشینم. بعد به بچه‏ها و به خصوص یکی دو نفری که قبل از من نتوانسته بودند مسئله را حل کنند، گفت:«همیشه به رزمنده‏ها می‏گفتیم به جای فکرهای غیر درسی به درس و کتاب و هنرستان فکر کنند، حالا باید به بقیه بگیم از رزمنده‏ها یاد بگیرید.»

 

دنبال این می‏گشتم

ورود من به هنرستان، مقارن بود با اجرای یک نمایش موفق از گروه تئاتر انجمن اسلامی هنرستان. نویسنده و کارگردانِ نمایش کسی نبود جز شهید محمد جواد گلفشان. این جوانِ برومند، بسیار بااستعداد، خوش‏فکر، خوش‏اخلاق، مهربان و دوست‏داشتنی بود. از مسئولین انجمن اسلامی هم بود. در انجمن به او گفتم که در تئاتر بعدی من هم بازی خواهم کرد. سال دوم تازه از جبهه برگشته بودم که متوجه شدم پیش‏تولید نمایش بعدی گروه شروع شده است. سراغ شهید گلفشان رفتم و گفتم:«من هم می‏خواهم بازی کنم.» بنا شد عصر بروم سر تمرین. همه‏ی نقش‏ها مشخص شده بود و فقط یک نقش باقی مانده بود که یک بازیگر برایش درنظر داشتند. شهید گلفشان گفت:«یک قسمت را هر دو بازی کنید، هر کدام بهتر بودید انتخاب می‏شوید.» نقش رزمنده‏ی نوجوانی بود که با زور و کلک به جبهه رفته بود؛ یعنی درواقع نقش خودم! کاندیدای اول این نقش رفت روی صحنه و دیالوگش را گفت. معمولی اجرا کرد. قابل رد نبود، ولی چنگی هم به دل نمی‏زد. بعد من رفتم روی صحنه. باید برای یک نفر فرضی تعریف می‏کردم که چطور به جبهه رفته‏ام. از خدا کمک خواستم و دیالوگ ارائه شده را دقیقاً با همان حال و هوای نخستین اعزام بیان کردم. آرامش و تسلط عجیبی داشتم. به موقع مکث و حرکت داشتم و (چون آن موقع، هنوز مجروحیت لطمه‏ای به صدایم نزده بود) با صدای رسا دیالوگ را ادا کردم. وقتی تمام شد، چهره‏ی همه نشان می‏داد که از بازی‏ام راضی هستند. شهید گلفشان خنده از چهره‏اش محو نمی‏شد. به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت:«دنبال این می‏گشتم!» نام نمایش توبه،هجرت،شهادت بود و گلفشان نقش کسی را بازی می‏کرد که در پرده‏ی آخر در حین عملیات شهید می‏شد. من بالای سرش می‏رفتم و به من می‏گفت:«تو برو!» آخرین کارمان با این شهید بزرگوار، بازی در یک فیلم سینمایی با موضوع انقلاب اسلامی (با سرمایه گذاری جهاد سازندگی) بود که به دلیل شهادت گلفشان نیمه تمام ماند. گلفشان عزیز! هوای ما را داشته باش!

 

یک دبیر دوست داشتنی

مهندس وزیری در هنرستان فنی قدس قم هم فیزیک درس میداد و هم درس فنی و هم ... . درس‏های زیادی را با او داشتیم، از جمله درس فنی سال سوم الکترونیک که اهمیت خاصی داشت. همیشه مهربان و خندان بود. از دانش و مهارت خوبی برخوردار بود و موفقیتش در تدریس زبان‏زد بود. درس را می‏گفت و علاوه بر آن، جدیدترین دستاوردهای علم الکترونیک را معرفی می‏کرد. می‏گفت:«بخشی از حقوقم وقف خرید کتاب است.» و این جمله آن چنان در هنرجوها اثر کرده بود که همه ولع خرید کتاب و مطالعه گرفته بودیم. در عین جذبه و تدریس موفق، با بذله گویی و طراوتِ کلاس میانه‏ی خوبی داشت و از حاضر جوابی هنرجوها نه تنها ناراحت نمی‏شد، بلکه وقتی کسی بدون خارج شدن از دایره‏ی ادب، حاضر‏جوابی می‏کرد، مهندس وزیری می‏خندید و لذتش را نشان می‏داد. از همه مهم‏تر با رزمنده‏ها میانه‏ی خوبی داشت. یک بار در دفتر کاری داشتم، جلو همه‏ی دبیرها با من شوخی ‏کرد، و بعد با صدای بلند گفت:«من با بقیه از این مزاح‏ها نمی‏کنم‏ها! کسی که میره با دشمن میجنگه دیگه بچه نیست و ظرفیتش زیاده.» یک بار هم دیر رفته بودم سرکلاس وقتی اجازه داد بنشینم، اشتباهی کفشش را لگد کردم. تا خواستم چیزی بگویم گفت:«ببخشید کف کفشتون واکسی شد!» خندیدم و گفتم :«آقا معذرت میخوام.» گفت:«خودتو ناراحت نکن، راه برو دوباره خاکی میشه.» بچه‏ها می‏خندیدند و من از خجالت قرمز شده بودم. گفت:«بشین بابا جعفری، شوخی کردم. تو دیگه چرا؟»

خوی بیابانی؟ خوی خیابانی!

اشاره: به دعوت مدیر محترم وبلاگ تا صبح انتظار وارد این ماجرا (نوشتن خاطره‏ای از مدرسه) شده‏ام. اگر کم حوصله هستید هر جای متن که رها کنید، چیزی را از دست نمی‏دهید، به کلی هم اگر نخوانید به همچنین. باری به هر جهت است، اما امیدوارم خوشتان بیاید.

 

در هنرستان فنّی قدس قم دنیایی داشتیم. یک خاطره‏ی فراموش نشدنی‏ام به کلاس و درس شیمی مربوط می‏شود. دبیر شیمی آقای تقی‏زاده در عین اینکه شخصیتی کوشا، دوست‏داشتنی و مبادی آداب بود، اما در مورد انقلاب تلویحاً کمی نق می‏زد و میانه‏ی خوبی با رزمندگان نداشت، من هم معمولاً از خجالت ایشان در می‏آمدم. اصولاً دبیرها با شوخی‏های من و خنده‏ی بچه‏ها میانه‏ی خوبی داشتند، چون سعی می‏کردم موقع‏شناس باشم، به جز دبیر شیمی البته. آقای تقی‏زاده همیشه می‏گفت:«شیمی مسئله نداره، شیمی همه‏‏‏اش تمرینه.»‏ یک روز به محض اینکه وارد کلاس شد، گفت:«آقایون مسئله‏ها را بذارید روی میز.» من دست بلند کردم. بنده خدا گفت:«بفرمایید!» گفتم:«آقا ببخشید، شیمی مسئله نداره، شیمی همه‏‏ش تمرینه!» خودتان حدس می‏‏زنید که کلاس از خنده منفجر شد. (واقعاً شرمنده‏‏ام) آقای تقی‏‏زاده آمد جلو و با عصبانیت گفت:«آفرین! عالی گفتی! گل گفتی! تمرین‏‏‏هات رو نوشتی؟» من گفتم:«نه آقا، عصر‏‏‏ها میرم مجتمع رزمندگان، وقت نمی‏‏‏کنم.» البته راست می‏‏‏گفتم، ولی این مجتمع رزمندگان برای بعضی دوستان بهانه خوبی بود. به هر حال آقای تقی‏‏‏زاده از کوره دررفت و گفت:«به من چه که میرید مجتمع؟! شاید مجتمع بخواهند شما را بذارند روی سرشان حلوا حلوا کنند، به من چه؟ پس چرا می‏‏‏آیید سر کلاس؟» این را هم درست می‏‏‏گفت، دوستانی که کلاس‏‏‏‏های مجتمع رزمندگان را شرکت می‏‏‏‏کردند، اجازه داشتند به هنرستان نیایند. به هر حال درس را شروع کرد. یک همکلاسی داشتیم به نام محمد علی قاسم که خیلی جوک بود. ردیف اول نشسته بود و تا آقای تقی‏‏‏‏زاده نگاهش به تخته بود، برمی‏گشت رو به بچه‏ها و دو دستش را به حالت تو سرزدن تکان می‏داد و با اشاره‏ی لب‏ها مثلاً فریاد می‏زد:«حلوا حلوا ا ا ا ا ا ا». بچه‏ها به خنده می‏افتادند. چند بار که این شوخی توسط قاسم تکرار شد، آقای تقی‏زاده طاقت نیاورد و برگشت به من نگاه کرد. اشاره کردم که تقصیر من نیست. آقای تقی‏زاده گفت:«ببینید آقایون! این آقای جعفری چون خیلی تو جبهه‏ها و بیابون‏ها بودن اون خوی بیابونی در ایشون اثر گذاشته.» بچه‏ها خندیدند و خوب من خیلی اذیت شدم. بدتر از همه اینکه ع.الف برمی‏گشت به من نگاه می‏کرد و پوزخند می‏زد. ع.الف  به اصطلاح مورد داشت. اهل همه نوع خلافی داخل و بیرون هنرستان بود. واقعاً اذیت شدم. تا اینکه نوبت به پرسش از هنرجوها رسید. از قضا ع.الف به پای تخته رفت. درس را بلد نبود و به اطراف کلاس نگاه می‏کرد تا کسی مطلب را برساند. آقای تقی‏زاده به او گفت:«به من نگاه کن چرا سرت را این طرف و آن طرف می‏چرخانی؟» من دست بلند کردم. بنده خدا گفت:«باز هم جعفری! بفرمایید ببینم چی می‏خواهید بگید؟!» گفتم:«آقا ببخشید، این آقای الف چون خیلی توی خیابون‏ها و جلو مدارس دخترانه ول گشتن، اون خوی خیابونی هنوز در ایشون هست و این طرف و اون طرف نگاه می‏کنند.» بچه‏ها خندیدند، پوزخند الف را هم جواب داده بودم، اما آقای تقی‏زاده دیگر از کوره در رفت. به نماینده‏ی کلاس گفت:«با این جعفری می روید دفتر و می گویید تقی‏زاده گفت یا جای منه یا جای این!» البته من در هنرستان برو و بیایی داشتم که بماند و از این چیزها نمی‏ترسیدم. اما نکته‏ی جالبی پیش آمد. هنرستان ۳ معاون داشت. یکی آقای شکور که بچه‏ها به او می‏گفتند عزرائیل. یکی هم آقای روحانی که آدم معقولی بود. هر کدام از این دو اگر در دفتر بودند، با توجه به اینکه ریشه‏ی اختلاف مرا با آقای تقی‏زاده می‏دانستند، دست کم از من می‏خواستند آن ساعت به کلاس بازنگردم. اما اتفاقاً فقط آقای شریفی در دفتر بود. یک شخصیت مهربان، دوست داشتنی و کاملاً خنثی. تا مرا با نماینده‏ی کلاس دید، گفت:«جعفری! آقای تقی‏زاده را اذیت کردی؟» نماینده به جای من گفت:«بله.» آقای شریفی گفت:«دیگر اذیتش نکنی‏ها!» گفتم:«چشم.» به نماینده  گفت:«برو بگو قول داده.» بلافاصله به کلاس بازگشتیم و آقای تقی‏زاده تا ما را با هم دید، گفت:«آقای شریفی بود؟» و لاجوردی با اشاره‏ی سر تأیید کرد. باز هم بچه ها شدیداً به خنده افتادند؛ این بار به خاطر حدس درست آقای تقی‏زاده و ذهنیتشان از آقای شریفی.

 

پینوشتها: ۱- سال ۷۸ یک بار آقای تقی زاده را در محلهشان (خ دورشهر قم) دیدم. از جلو مسجدی که حجةالاسلام پناهیان در حال سخنرانی بود رد میشد. به او سلام کردم و وقتی مرا به جا آورد پرسیدم:«از روزگار راضی هستید؟» اشاره به محل سخنرانی آقای پناهیان کرد و گفت:«اگر راست بگویند خوبه!» ۲- نمایندهی کلاس مجید لاجوردی نام داشت. الآن در حوزه علمیه خواهران به کار تأسیسات مشغول است. ۳- از ع.الف خبری ندارم. بورسیه مهندسی سپاه قبول شده بود و تیپ حزب الهی هم به هم زده بود، اما پذیرفته نشد.

 

دعوت نامه: از تمام دوستانی که این خاطره را مطالعه فرمودند دعوت میکنم که وارد ماجرا شوند و از خاطرات مدرسهشان بنویسند و به بنده اطلاع دهند.

شوخی خوب شوخی بد

مرحله‏ی اول عملیات والفجر ۱۰ انجام شده بود. در معیت گردان حضرت معصومه(س) از لشکر ۱۷ علی‏بن‏ابی‏طالب(ع) در منطقه‏ی عملیاتی جلو می‏رفتیم تا مرحله‏ی بعد را انجام دهیم. مأموریت ما تصاحب یک تپه‏ی بسیار بزرگ بود. مسافت زیادی را با کلیه‏ی تجهیزات راه رفته بودیم و به شدت خسته بودیم. سعی داشتم با بذله گویی خستگی را از خود و نیروها دور کنم.

به عقبه‏ی تدارکات لشکر که رسیدیم، ۵ قاطر به عنوان سهمیه‏ی لشکر به گردان تعلق گرفت. بدیهی بود در چند روزی که در منطقه بودیم، می‏بایست از قاطرها برای حمل و نقل ِ آب و آذوقه، تجهیزات و مجروح استفاده می‏کردیم.

هر کدام از پیک‏های گردان یکی از قاطرها را سوار شدند. به سردار سید محمدرضا فیض که در کنارش حرکت می‏کردم گفتم:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

سردار فیض و چند بسیجی که در ستون حرکت می‏کردند خندیدند. این شوخی در ستون زبان به زبان رفت و برگشت و از کنار ستون که حرکت می‏کردم چند نفر به خودم دوباره گفتند:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

پیداست که این شوخی، هم گریبان پیک‏ها را می‏گرفت و هم کنایه‏ای به فرماندهان داشت که به آنها پیک می‏دادند! کمی که جلوتر رفتیم اسیران عراقی را دیدیم که فوج فوج در معیت یکی دو بسیجی با دستان باز به پشت خط منتقل می‏شدند. نیروهای تازه نفس یعنی ما را که می‏دیدند شعار می‏دادند. (البته چون هنوز وارد عملیات نشده بودیم، اصطلاحاً تازه نفس بودیم و الا در واقع نایی در بدن نداشتیم). شعارهای اسرای عراقی اینها بود:«الموت لصّدّام»، «الدخیل خمینی» و «ان‏شاءالله کربلا!» این آخری را اغلب می‏گفتند و با شناختی که از آرمان‏هایمان داشتند، آرزو می‏کردند که کربلا را فتح کنیم. از طرفی عراقی‏ها به شدت تشنه بودند و ما هم همین طور. حتی آب قمقمه‏هایمان تمام شده بود و امیدوار بودیم هر چه سریع‏تر به آب برسیم.

ناگهان یکی از عراقی ها نگاهی به ما کرد که از ستون جدا بودیم و با اشاره‏ی دست به دهان گفت:«مای مای». من که خود نیز تشنه بودم و آبی در بساط نداشتم، به شوخی و به تقلید از لهجه‏ی غلیظ عربی اسرای عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» بچه ها، آن اسیر و چند اسیر دیگر خندیدند. اما ناگهان سردار فیض گفت:«امیر ؛ اسیر را مسخره نکن!»

چند قدم که رفتیم فوج دیگری از اسرا را دیدیم. باز هم همان شعارها و اسیر دیگری که دستش را شبیه لیوان به دهان نزدیک کرد و گفت:«مای مای». من که تذکر سردار فیض را جدی نگرفته بودم، دوباره با لبخند به اسیر عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» اسیر خیلی خوشش آمد، خندید و چند جمله به عربی مردم ایران و طهران و امام خمینی(ره) را دعا کرد. ناگهان سردار فیض نهیب زد:«امیر ! مگر نمی‏گویم اسیر را مسخره نکن!»

فهمیدم که قضیه جدی است. دیگر چیزی نگفتم. یاد فیلم اسارت یکی از بچه‏ها افتادم که از تلویزیون عراق ضبط کرده و به خانواده‏اش داده بودند. تحقیر آمیزترین، بدترین و ظالمانه‏ترین رفتار را با اسرای ما داشتند. اما مرام سرداران ما اجازه نمی‏داد که اطرافیانشان با اسرای دشمن حتی یک شوخی ساده بکنند، مبادا اسرا دل‏گیر شوند.

چند روز بعد، از همان تپه ای که گردان حضرت معصومه(س) تسخیر کرده بود، روح سردار شهید سید محمدرضا فیض به افلاک پرکشید و بدن مطهرش در کنار ما بر خاک ماند.

آمادگی جسمانی برای عملیات

یکی از ویژگیهای گردان، مراسم صبگاه و دویدن‏هایش بود. هر روز بعد از تلاوت قرآن و انجام تشریفات صبحگاه، گروهان‏ها از هم جدا می‏شدند و چند کیلومتر می‏دویدند و بعد هم به نرمش و انجام حرکات استقامتی می‏پرداختند. همیشه بین کسانی بودم که اواخر مسیر عقب می‏ماندند. چرا که هر روز به مسافت دویدن نیروها اضافه می‏شد. به عبارتی هر روز آن همه می‏دویدیم تا ۱۵-۱۰ نفر – به اصطلاح – ببرّند. نزدیک عملیات که شده بود، هر صبح ۱۰ کیلومتر می‏دویدیم. به دلیل اینکه معمولاً دقایق آخر کم می‏آوردم، اعتماد به نفس نداشتم و نمی‏دانستم که چقدر از نظر بدنی قوی‏تر شده‏ام. یک روز شهید وفایی به من گفت:«یک دست به ماهیچه‏های پایت بزن.» تازه متوجه شدم که چقدر محکم شده‏اند. شهید وفایی گفت:«می‏بینی؟ مثل سنگ شده.» روحیه‏ی عجیبی گرفتم و دانستم که به لحاظ جسمی تغییرات زیادی کرده ام. یکی از شیرینی‏های صبحگاه هم زمانی بود که شهید مصطفی کلهری (کلهر) گردان یا گروهان را می‏دواند. کلهر خودش کاراته‏کا بود و اندام ورزیده‏ای داشت. کنار نیروها که می‏دوید اشعار حماسی می‏خواند و نیروها جواب می‏دانند. خیلی وقت‏ها جواب نیروها فقط یک کلمه بود:«علی»! دلم می‏خواست همین طور بدویم و کلهر بخواند و «علی علی» بگوییم. در نرمش‏ها هم از همه جدی‏تر بود. دو و ورزش صبحگاهی به اضافه‏ی رزم‏های شبانه، نیروها را برای عملیات آماده می‏ساخت. نزدیک عملیات نیروها آماده شده بودند که حدود ۱۰ کیلومتر با تجهیزات کامل بدوند و ۴۸ ساعت با اندکی آب و جیره‏ی غذایی پیاده روی کنند.

اسماعیل همه را غافل‌گیر کرد

شهید اسماعیل عطایی 

اسماعیل عطاخانی (عطایی) ۱۷ سال داشت. شلوغ بود و به خاطر زندگی در محله‌ای قدیمی و آن‌چنانی گاهی بددهانی می کرد. به او می‌گفتند اسماعیل حرمت جبهه را داشته باش! می‌گفت چشم و قول می‌داد و چون عادت کرده بود باز یادش می‌رفت. کمتر کسی فکر می‌کرد شهید شود. ولی واقعاً بچه‌ی ساده‌دل و باخدایی بود. در عملیات والفجر چهار وقتی گردان سیدالشهدا(س) رسید بالای ارتفاعات کانی‌مانگا، نیروهای عراقی در شیب ارتفاعات و در میان درختان در حال فرار بودند. تک‌تیراندازهایشان هم شلیک می‌کردند، ولی کسی نمی‌توانست ببیندشان. اسماعیل که از اولین نفرات فتح کننده‌ی ارتفاع بود، خطاب به چند نفر دیگر گفت:«اوناهاشن. فلان‌فلان‌شده‌ها!» و بعد شروع به تیراندازی به طرفشان کرد. در همین اثنا یک گلوله‌ی قنّاسه نشست به پیشانی‌اش و به سوی دوست پرکشید. اسماعیل اولین شهید گردان بود. همه را غافل‌گیر کرد.