شوخی خوب شوخی بد

مرحله‏ی اول عملیات والفجر ۱۰ انجام شده بود. در معیت گردان حضرت معصومه(س) از لشکر ۱۷ علی‏بن‏ابی‏طالب(ع) در منطقه‏ی عملیاتی جلو می‏رفتیم تا مرحله‏ی بعد را انجام دهیم. مأموریت ما تصاحب یک تپه‏ی بسیار بزرگ بود. مسافت زیادی را با کلیه‏ی تجهیزات راه رفته بودیم و به شدت خسته بودیم. سعی داشتم با بذله گویی خستگی را از خود و نیروها دور کنم.

به عقبه‏ی تدارکات لشکر که رسیدیم، ۵ قاطر به عنوان سهمیه‏ی لشکر به گردان تعلق گرفت. بدیهی بود در چند روزی که در منطقه بودیم، می‏بایست از قاطرها برای حمل و نقل ِ آب و آذوقه، تجهیزات و مجروح استفاده می‏کردیم.

هر کدام از پیک‏های گردان یکی از قاطرها را سوار شدند. به سردار سید محمدرضا فیض که در کنارش حرکت می‏کردم گفتم:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

سردار فیض و چند بسیجی که در ستون حرکت می‏کردند خندیدند. این شوخی در ستون زبان به زبان رفت و برگشت و از کنار ستون که حرکت می‏کردم چند نفر به خودم دوباره گفتند:«به هر قاطری یک پیک داده‏اند.»

پیداست که این شوخی، هم گریبان پیک‏ها را می‏گرفت و هم کنایه‏ای به فرماندهان داشت که به آنها پیک می‏دادند! کمی که جلوتر رفتیم اسیران عراقی را دیدیم که فوج فوج در معیت یکی دو بسیجی با دستان باز به پشت خط منتقل می‏شدند. نیروهای تازه نفس یعنی ما را که می‏دیدند شعار می‏دادند. (البته چون هنوز وارد عملیات نشده بودیم، اصطلاحاً تازه نفس بودیم و الا در واقع نایی در بدن نداشتیم). شعارهای اسرای عراقی اینها بود:«الموت لصّدّام»، «الدخیل خمینی» و «ان‏شاءالله کربلا!» این آخری را اغلب می‏گفتند و با شناختی که از آرمان‏هایمان داشتند، آرزو می‏کردند که کربلا را فتح کنیم. از طرفی عراقی‏ها به شدت تشنه بودند و ما هم همین طور. حتی آب قمقمه‏هایمان تمام شده بود و امیدوار بودیم هر چه سریع‏تر به آب برسیم.

ناگهان یکی از عراقی ها نگاهی به ما کرد که از ستون جدا بودیم و با اشاره‏ی دست به دهان گفت:«مای مای». من که خود نیز تشنه بودم و آبی در بساط نداشتم، به شوخی و به تقلید از لهجه‏ی غلیظ عربی اسرای عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» بچه ها، آن اسیر و چند اسیر دیگر خندیدند. اما ناگهان سردار فیض گفت:«امیر ؛ اسیر را مسخره نکن!»

چند قدم که رفتیم فوج دیگری از اسرا را دیدیم. باز هم همان شعارها و اسیر دیگری که دستش را شبیه لیوان به دهان نزدیک کرد و گفت:«مای مای». من که تذکر سردار فیض را جدی نگرفته بودم، دوباره با لبخند به اسیر عراقی گفتم:«ان‏شاءالله طهران مای!» اسیر خیلی خوشش آمد، خندید و چند جمله به عربی مردم ایران و طهران و امام خمینی(ره) را دعا کرد. ناگهان سردار فیض نهیب زد:«امیر ! مگر نمی‏گویم اسیر را مسخره نکن!»

فهمیدم که قضیه جدی است. دیگر چیزی نگفتم. یاد فیلم اسارت یکی از بچه‏ها افتادم که از تلویزیون عراق ضبط کرده و به خانواده‏اش داده بودند. تحقیر آمیزترین، بدترین و ظالمانه‏ترین رفتار را با اسرای ما داشتند. اما مرام سرداران ما اجازه نمی‏داد که اطرافیانشان با اسرای دشمن حتی یک شوخی ساده بکنند، مبادا اسرا دل‏گیر شوند.

چند روز بعد، از همان تپه ای که گردان حضرت معصومه(س) تسخیر کرده بود، روح سردار شهید سید محمدرضا فیض به افلاک پرکشید و بدن مطهرش در کنار ما بر خاک ماند.