خوی بیابانی؟ خوی خیابانی!

اشاره: به دعوت مدیر محترم وبلاگ تا صبح انتظار وارد این ماجرا (نوشتن خاطره‏ای از مدرسه) شده‏ام. اگر کم حوصله هستید هر جای متن که رها کنید، چیزی را از دست نمی‏دهید، به کلی هم اگر نخوانید به همچنین. باری به هر جهت است، اما امیدوارم خوشتان بیاید.

 

در هنرستان فنّی قدس قم دنیایی داشتیم. یک خاطره‏ی فراموش نشدنی‏ام به کلاس و درس شیمی مربوط می‏شود. دبیر شیمی آقای تقی‏زاده در عین اینکه شخصیتی کوشا، دوست‏داشتنی و مبادی آداب بود، اما در مورد انقلاب تلویحاً کمی نق می‏زد و میانه‏ی خوبی با رزمندگان نداشت، من هم معمولاً از خجالت ایشان در می‏آمدم. اصولاً دبیرها با شوخی‏های من و خنده‏ی بچه‏ها میانه‏ی خوبی داشتند، چون سعی می‏کردم موقع‏شناس باشم، به جز دبیر شیمی البته. آقای تقی‏زاده همیشه می‏گفت:«شیمی مسئله نداره، شیمی همه‏‏‏اش تمرینه.»‏ یک روز به محض اینکه وارد کلاس شد، گفت:«آقایون مسئله‏ها را بذارید روی میز.» من دست بلند کردم. بنده خدا گفت:«بفرمایید!» گفتم:«آقا ببخشید، شیمی مسئله نداره، شیمی همه‏‏ش تمرینه!» خودتان حدس می‏‏زنید که کلاس از خنده منفجر شد. (واقعاً شرمنده‏‏ام) آقای تقی‏‏زاده آمد جلو و با عصبانیت گفت:«آفرین! عالی گفتی! گل گفتی! تمرین‏‏‏هات رو نوشتی؟» من گفتم:«نه آقا، عصر‏‏‏ها میرم مجتمع رزمندگان، وقت نمی‏‏‏کنم.» البته راست می‏‏‏گفتم، ولی این مجتمع رزمندگان برای بعضی دوستان بهانه خوبی بود. به هر حال آقای تقی‏‏‏زاده از کوره دررفت و گفت:«به من چه که میرید مجتمع؟! شاید مجتمع بخواهند شما را بذارند روی سرشان حلوا حلوا کنند، به من چه؟ پس چرا می‏‏‏آیید سر کلاس؟» این را هم درست می‏‏‏گفت، دوستانی که کلاس‏‏‏‏های مجتمع رزمندگان را شرکت می‏‏‏‏کردند، اجازه داشتند به هنرستان نیایند. به هر حال درس را شروع کرد. یک همکلاسی داشتیم به نام محمد علی قاسم که خیلی جوک بود. ردیف اول نشسته بود و تا آقای تقی‏‏‏‏زاده نگاهش به تخته بود، برمی‏گشت رو به بچه‏ها و دو دستش را به حالت تو سرزدن تکان می‏داد و با اشاره‏ی لب‏ها مثلاً فریاد می‏زد:«حلوا حلوا ا ا ا ا ا ا». بچه‏ها به خنده می‏افتادند. چند بار که این شوخی توسط قاسم تکرار شد، آقای تقی‏زاده طاقت نیاورد و برگشت به من نگاه کرد. اشاره کردم که تقصیر من نیست. آقای تقی‏زاده گفت:«ببینید آقایون! این آقای جعفری چون خیلی تو جبهه‏ها و بیابون‏ها بودن اون خوی بیابونی در ایشون اثر گذاشته.» بچه‏ها خندیدند و خوب من خیلی اذیت شدم. بدتر از همه اینکه ع.الف برمی‏گشت به من نگاه می‏کرد و پوزخند می‏زد. ع.الف  به اصطلاح مورد داشت. اهل همه نوع خلافی داخل و بیرون هنرستان بود. واقعاً اذیت شدم. تا اینکه نوبت به پرسش از هنرجوها رسید. از قضا ع.الف به پای تخته رفت. درس را بلد نبود و به اطراف کلاس نگاه می‏کرد تا کسی مطلب را برساند. آقای تقی‏زاده به او گفت:«به من نگاه کن چرا سرت را این طرف و آن طرف می‏چرخانی؟» من دست بلند کردم. بنده خدا گفت:«باز هم جعفری! بفرمایید ببینم چی می‏خواهید بگید؟!» گفتم:«آقا ببخشید، این آقای الف چون خیلی توی خیابون‏ها و جلو مدارس دخترانه ول گشتن، اون خوی خیابونی هنوز در ایشون هست و این طرف و اون طرف نگاه می‏کنند.» بچه‏ها خندیدند، پوزخند الف را هم جواب داده بودم، اما آقای تقی‏زاده دیگر از کوره در رفت. به نماینده‏ی کلاس گفت:«با این جعفری می روید دفتر و می گویید تقی‏زاده گفت یا جای منه یا جای این!» البته من در هنرستان برو و بیایی داشتم که بماند و از این چیزها نمی‏ترسیدم. اما نکته‏ی جالبی پیش آمد. هنرستان ۳ معاون داشت. یکی آقای شکور که بچه‏ها به او می‏گفتند عزرائیل. یکی هم آقای روحانی که آدم معقولی بود. هر کدام از این دو اگر در دفتر بودند، با توجه به اینکه ریشه‏ی اختلاف مرا با آقای تقی‏زاده می‏دانستند، دست کم از من می‏خواستند آن ساعت به کلاس بازنگردم. اما اتفاقاً فقط آقای شریفی در دفتر بود. یک شخصیت مهربان، دوست داشتنی و کاملاً خنثی. تا مرا با نماینده‏ی کلاس دید، گفت:«جعفری! آقای تقی‏زاده را اذیت کردی؟» نماینده به جای من گفت:«بله.» آقای شریفی گفت:«دیگر اذیتش نکنی‏ها!» گفتم:«چشم.» به نماینده  گفت:«برو بگو قول داده.» بلافاصله به کلاس بازگشتیم و آقای تقی‏زاده تا ما را با هم دید، گفت:«آقای شریفی بود؟» و لاجوردی با اشاره‏ی سر تأیید کرد. باز هم بچه ها شدیداً به خنده افتادند؛ این بار به خاطر حدس درست آقای تقی‏زاده و ذهنیتشان از آقای شریفی.

 

پینوشتها: ۱- سال ۷۸ یک بار آقای تقی زاده را در محلهشان (خ دورشهر قم) دیدم. از جلو مسجدی که حجةالاسلام پناهیان در حال سخنرانی بود رد میشد. به او سلام کردم و وقتی مرا به جا آورد پرسیدم:«از روزگار راضی هستید؟» اشاره به محل سخنرانی آقای پناهیان کرد و گفت:«اگر راست بگویند خوبه!» ۲- نمایندهی کلاس مجید لاجوردی نام داشت. الآن در حوزه علمیه خواهران به کار تأسیسات مشغول است. ۳- از ع.الف خبری ندارم. بورسیه مهندسی سپاه قبول شده بود و تیپ حزب الهی هم به هم زده بود، اما پذیرفته نشد.

 

دعوت نامه: از تمام دوستانی که این خاطره را مطالعه فرمودند دعوت میکنم که وارد ماجرا شوند و از خاطرات مدرسهشان بنویسند و به بنده اطلاع دهند.