دنیا سرگرمی نیست / سردار شهید حمید باکری به روایت همسر

فاطمه امیرانی ، همسر شهید: باورتان می‌شود من کسی باشم که به جواب خواستگاری حمید خیلی جدی و حتی با سنگدلی تمام گفته باشم نه؟ یا کسی باشم که وقتی خبر شهید شدنش را شنیدم گفته باشم بهتر؟ تا همه چیز به ثانیه‌ای بگذرد و حالا، بله حالا، اعتراف کنم من تمام زندگی‌ام را مدیون همان چهار سالی‌ام که در خانه‌به‌دوشی‌ها و تهمت‌ها و تنهایی‌ها و زیر آتش عراقی‌ها کنار حمید بوده‌ام ؟

حالا وقتش است چشم ببندم بروم به گذشته ، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که یک روز عروس حمید بشوم و احساس کنم که رقیبیم یا چریک؟ بعد یادم بیاید که چریک‌ها که عمر چندانی ندارند. شاید به خاطر همین بود که به هم قول دادیم. گفت:«اگر قرار شد شهید شویم هر دومان با هم.»

حمید در آن روزها مادر نداشت . آن‌ها هم مجبور بودند بروند کارخانه قند و فقط زمستان‌ها بیایند ارومیه، پیش عمه‌شان، که درس بخوانند . ما با عمه‌شان همسایه بودیم ، توی کوچه‌ای تنگ و تاریک و کوچک. خانه‌ی آنها ته کوچه بود و من خیلی زود با خواهر‌شان دوست شدم. از مهدی و حمید فقط دو پسر بچه را یادم می‌آید که همیشه با هم بودند . فقط وقتی خیلی افسرده دیدمشان که یک روز توی روزنامه‌ها نوشتند:« پنج خراب‌کار در سحرگاه امروز تیرباران شدند.»

یکی از آنها برادر بزرگشان علی بود. آن روزها شرایط جوری بود که مردم با خانواده‌های سیاسی و به‌خصوص خانواده‌هایی که اعدامی داشتند زیاد رفت و آمد نمی‌کردند، به دلیل کنترلی که رژیم از آنها می‌کرد. ولی ما تا آن‌جایی که یادم می‌آید می‌رفتیم و می‌آمدیم و تنهاشان نمی‌گذاشتیم . چون پدرم پدرشان را می‌شناخت و احترام زیادی براش قایل بود .

از حمیدِ آن روزها فقط یک تصویر در ذهنم مانده: پسری گوشه گیر و محجوب و کم حرف، که هر بار به خانه‌شان می‌رفتیم می‌دیدیم گوشه‌ای از خانه و پشت میزش نشسته دارد درس می‌خواند . ریاضی می‌خواند. درسش خیلی خوب بود. تا این که مهدی رفت دانشگاه و حمید رفت سربازی و وقتی برگشت من دیگر دانشجو بودم. ما گاهی همدیگر را می‌دیدیم . حمید برای من اعلامیه‌ی امام می‌آورد، همیشه همراه یک کتاب، تا بخوانم و متفاوت‌تر از بقیه باشم. اینها را حالا می‌فهمم. حالا که سال‌ها از آن روزها گذشته. حتی وقتی خواهرش گفت می‌خواهند حمید را برای تحصیل بفرستند آلمان، هر بار که رفت و برگشت، برای من حتماً کتاب یا اعلامیه می‌آورد. یک بار ازش پرسیدم:« چرا اعلامیه ؟» گفت:« فقط بعد از رفتن علی‌مان بود که از پوست بچگی آمدم بیرون و فهمیدم دنیا فقط بازی و سرگرمی و خوردن و چیزهای دیگر نیست. فهمیدم چیزهای مهم دیگر هم هست که می‌شود به آن فکر کرد . حتی می‌شود به خاطرش جان داد . البته هنوز عقلم قد نمی‌داد باید چی‌کار کنم . دل سپردم به مهدی و تا گفت برو سربازی ، نه نیاوردم . برگشتنا هم، توی تبریز، یک لحظه تنهاش نگذاشتم . تمام زندگی مفید من از تبریز شروع شد. از خواندن کتاب‌های مهم و همین اعلامیه‌ها.»

هم خودش و هم دوست‌هاش تعریف می‌کردند که آن‌ها برای خودشان برنامه‌ی خودسازی داشته‌اند. به این شکل که برنامه‌ریزی کرده بودند هر روز یکی دو ساعت فقط فکر کنند. از آن‌جا کسی تربیت شد که برای درس خواندن بلند شد رفت آلمان . ولی این فقط ظاهر ماجرا بود که حمید برود آلمان، برود پیش پسر دایی‌اش در رشته‌ی عمران ثبت نام کند. او از آنجا می‌رود سوریه و همان‌جا آموزش‌های سخت نظامی می‌بیند. منتها هدف اصلی این بوده که او از سوریه و از راه مرز ترکیه اسلحه بیاورد تحویل بدهد به مهدی، بدون اینکه حتی خانواده‌اش بو ببرند، به خاطر همان حرف‌های سیاسی پشت پرده و اعدام علی آقا و حساسیت‌های محل. این کارش بی دردسر نبود. یک بار به او شک می‌کنند؛ می‌گفت « توی ترکیه به‌م مشکوک شدند . معلوم بود پاسپورتم را پاک کرده‌ام و زیاد رفته‌ام سوریه. حرف و حدیث‌های زیادی از زندان‌های ترکیه شنیده بودم که مو به تن آدم راست می‌کرد . مجبور شدم بروم سبیل نگهبان‌های مرزی را چرب کنم تا ولم کردند.» آن روزها توی ارومیه حرف بر سر این بود که لابد حمید پولش را گم کرده که نتوانسته خبری از خودش برساند یا برگردد بیاید ایران. می‌گفت:«باورت می‌شود من خبر نداشتم ایران انقلاب شده؟»

می‌آید لب مرز و منتظر آقا مهدی می‌شود می‌بیند سر قرارش نیامد. می‌گفت: « خیلی نگران شدم. حس کردم ممکن ست دیگر هرگز مهدی را نبینم.» همان جاست که به‌ش خبر می‌دهند ایران انقلاب شده. می‌آید ایران و توی یکی از این مراکز نظامی مستقر می‌شود. می‌گفت:« پدرم آمد دم در آنجا گفت با باکری کار دارد. انتظار داشت مهدی بیاید. نمی‌دانست من آمده‌ام. وقتی مرا دید خیلی تعجب کرد. گفت تو مگر نباید الآن آلمان باشی بچه؟»

دیگر آلمان نرفت. درست پاییز سال پنجاه و هشت بود که تصمیم گرفت با من ازدواج کند. می‌گفت:«با دو نفر مشورت کردم، که یکی‌ش مهدی‌مان بود.»