مرگ بر شاه: کلاس سوم ابتدایی هستم. از مدرسه تعطیل میشوم و به محل قرار با پدر میروم. پدر با شهید ابوالفضل بیتا و برادرش مرحوم علیرضا بیتا صحبت میکنند. قم- خیابان ایستگاه – ابتدای خیابان فرهنگ، یعنی در یکصد متری ساواک. چون اجتماع بیش از سه نفر در خیابان ممنوع است، آن طرف خیابان فرهنگ بازی میکنم. روی دیوار، یک شعار با رنگ پوشانده شده است و روی رنگ را کسی نوشته است:«ننگ با رنگ پاک نمیشود». با یک سکه دو تومانی (به قاعدهی سکه 10 تومانی فعلی) روی دیوار گچی مینویسم:«مرگ بر شاه». شهید بیتا پدر را مطلع میکند و پدر میگوید:«انگار امیر عباس خیلی هم حواسش پرت نیست.» بیتا به من اشاره میکند به نزدشان بروم. پدر میگوید:«کیفت را به آقای بیتا بده.» چند دقیقه بعد چند برگ – فقط چند برگ – اعلامیه در کیف من جاسازی شده و باید به تنهایی به منزل بروم، چون کسی به من شک نمیکند. کیفم را که در منزل باز میکنم، دو نوار سونی آکبند هم میبینم. به ظاهر خالی است، ولی در واقع سخنرانیهای حضرت امام خمینی(ره) است. صدای انقلاب: مدرسه مرتب تعطیل میشود. یک روز، دو روز، یک هفته و ... .کم و بیش صدای انقلاب مردم شنیده میشود. صدایی که شاه خائن هم به دروغ گفت که شنیده و آمادهی جبران است. در خیابان که راه میروی گاهی بین آجرها، کاغذی تا شده را میبینی. میدانی که اعلامیه است. باید برداری، با بزرگترت بخوانی و بعد در جایی قرار دهی تا دیگری ببینید و بخواند. همه هستند: زندانیان سیاسی آزاد میشوند. باید به دیدن اکبر سوری بروید. فرزند یکی از دوستان پدر که تودهای است. خیلی زود با تو انس میگیرد و چند کتاب را برای مطالعه هدیه میکند. پدر اخمهایش در هم میرود. اما صبر میکند تا شهید بیتا با تو صحبت کند. شهید بیتا میگوید کتابهای صمد (بهرنگی) را نخوانی بهتر است و چند کتاب داستان به تو میدهد. تو هم بدون توجه همه را میخوانی! چنتهی تودهایها خالی است:جلسه در کلبه هنری بهمن تشکیل شده. «بهمن» ها هم تودهای هستند. در مبارزه همراه هستند ولی اختلاف عقیده و سستی ایدئولوژیکشان برای تو نیز که 9 سال داری هویداست. وقتی کسی در بحث کم میآورد، سرخ میشود و به لکنت میافتد، یک بچه 9 ساله هم متوجه میشود. بعد از جلسه پدر به شهید بیتا میگوید:«من فعلاً برای تکثیر نوارها و اعلامیهها نمیتوانم پولی کمک کنم» و شهید بیتا میگوید:«ما به قدرت کلام شما افتخار میکنیم و به آن احتیاج داریم.» پدر خوب حرف میزند و بحث میکند، اما شهید بیتا هم کمی غلو کرده است، چرا که خود در این زمینه استاد است. شلیک به مردم: دست در دست پدر به تظاهرات میرویم. به کوچه آبشار قم میرسیم. یادم نیست حس کردم یا چیزی از مأمورها شنیدم. به پدر گفتم:«میخواهند آتش کنند.» دقیقاً همین جمله را گفتم. پدر گفت به سمتی برویم که اگر لازم شد جلو گلوله جا نمانیم. در همین حین اخطارها هم شروع شد. ریتم تند مرگ بر شاه و پراکندگی جمعیت که آغاز شد، شلیک هم شروع شد. گفتند سه نفر شهید شدند، اما در خبرهای بعدی تا 15 شهید ذکر شد. تیرآهن؟!:در کلاس نشستهایم. زنگ اول یا دوم است که صداهایی میآید. فرتاش که پدرش ساواکی است (و گویا اعدام شد) در گوشم میگوید:«صدای تیراندازی است.» چند دقیقه بعد مدیر (طیب نما) که در شاه دوستی زبانزد است، سر کلاس میآید و میگوید:«سر و صدا اذیتتان نمیکند؟ این نزدیکی دارند تیرآهن خالی میکنند.» و من در دل میگویم:«آن قدر این روزها صحبت گلوله است که ما از صدای تیرآهن هم میترسیم. » دانشآموزان یکی یکی فراخوانده میشوند. والدین در پیشان آمدهاند. پدر به دنبالت میآید. در راه صدای گلوله میآید. به پدر میگویی که آقای طیبنما گفته صدای خالی کردن تیرآهن است و پدر میگوید:«آقای طیبنما غلط کرده!» بوی حکومت اسلامی میآید: مدارس به کلی تعطیل میشود. بوی حکومت اسلامی میآید. این جمله را پدر به هر که میرسد با خوشحالی میگوید. نوارهای حضرت امام بیش از پیش در دسترس مردم است. مأمورین هم مستأصل اند. ارتشیها که برای حفظ پایههای رژیم متزلزل پهلوی در خیابانها هستند، بیش از پلیس با مردم مهربان اند. همه منتظر آن خبر بزرگ هستند. خبر بزرگ: عصر روز 22 بهمن 57 است. در مغازه میرزا رضای ساعت ساز (یکی از پاتوقهای بحث پدر) نشستهایم. قم- نزدیک میدان نو (مطهری)- سر کوچه ژاندارمری (پست فعلی). چون وضعیت فوق العاده است، ژاندارمری بلندگویی سرکوچه نصب کرده و صدای رادیو از آن شنیده میشود. ناگهان خبر بزرگی که مردم منتظرش بودند: شنوندگان عزیز ...! این صدای انقلاب اسلامی مردم ایران است؛ این صدای انقلاب اسلامی مردم ایران است. همه بالا و پایین میپرند. چند نفر پراکنده تکبیر میگویند. پدر از داد و قهقهه سرخ میشود. گاهی هم الله اکبر میگوید. جوان مکانیکی با عجله میخواهد از زیر ماشینی که در حال کار است بیرون بیاید که سرش خونی و مالی میشود. فریاد میزند:«به خدا میدانستم، به خدا منتظر همین خبر بودم؛ به خدا گوشم به رادیو بود که همین را بشنوم.» اما جز من کسی به او توجه نمیکند. خودش هم به شکستن پیشانیاش اهمیتی نمیدهد. پدر دوستان را در آغوش میگیرد. کمی که التهاب کم میشود، میرزا رضا به پدر میگوید:«اصغر؛ یعنی تمام شد؟» و پدر انگار خودش به تنهایی انقلاب کرده باشد:«بله، بفرما! هی میگفتی امکان ندارد، حالا دیدی میرزا؟» ارزان پیروز نشدیم: سر خیابان فرهنگ و شهید بیتا و خوش و بش و تبریک پدر. خاطرهها که مرور میشود شهید بیتا اشک میریزد. تعجب مرا که میبیند، موهای سرم را میبوسد و میگوید:«ارزان پیروز نشدیم!» بیتا از دانشجویان پیرو خط امام بود. از جلوداران امور تربیتی در قم هم بود و در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. خیلیهای دیگر هم هستند که جانشان را در این راه تقدیم کردند. بعضیشان را میشناسیم و میشناسید. ارزان پیروز نشدیم. جمهوری اسلامی و استقلال و آزادی و عزت و قدرت و پیشرفت هم کم ارزش ندارد! از این دستاوردها پاسداری میکنیم. در صحنه میمانیم و از هزینه دادن نمیترسیم. دارایی و خانواده و آزادی و آبرو و خون ما از خاندان پیامبر اسلام (ص) و از حسین بن علی (ع) باارزشتر نیست! هر چه داریم فدا میکنیم و نظام و ارزشهایمان را حفظ میکنیم. من نوکر آن نوجوانی هستم که میگوید:«من از اکنون که خود را شناختهام، میخواهم بگویم من هم در همین صف هستم.» من فدای آن نوجوان و جوانی بشوم که وقتی یادی از امام و شهیدان میکنند، و وقتی سری به گلزار شهدا میزنند، میگویند:«شما به رسالت خود عمل کردید و حالا نوبت ماست.» خدایا! ما را در راه شهیدانمان ثابت قدم بدار و بر دشمنان دینت پیروز گردان؛ آمین. |