-
محمد خواستگاری را مستقیم طرح نکرد. یکی از دوستان را واسطه کرده بود. بعد خودش به تنهایی آمد و با خانوادهام صحبت کرد. خانوادهام مردّد بودند و زیاد موافق نبودند. محمد تحصیل در رشتهی مدیریت دانشگاه تبریز را نیمهکاره رها کرده بود و این از نظر خانوادهی ما نقطه ضعف بود. اما محمد به خاطر فعالیت برضد طاغوت این کار را کرده بود و من هم تصمیم خود را گرفته بودم که با او همراه شوم.
-
مهریهی من یک جلد کلام الله مجید با یک سکه طلا بود. سکه را بعد از عقد به او بخشیدم، اما قرآن را پس از ازدواج خرید و روی صفحهی اولش جملاتی نوشت. یکی از جملاتش این است:«امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب». حالا هر وقت خستگی بر من غلبه میکند، این جملهها را میخوانم و آرام میگیرم.
-
عقدمان را بر سر مزار شهید علی جهان آرا (برادر محمد) برگزار کردیم. یک روز عصر بود و خودمان دو نفر بودیم.متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم. عقد رسمی هم با سادگی و در منزل ما – با حضور خانوادهی محمد و چند تن از دوستان – برگزار شد. این شروع زندگی ما بود و چند هفته بعدش راهی خرمشهر شدیم.
-
قبل از جنگ او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. طبق قرارمان یک روز در میان به خانه میآمد، البته ساعت 10 شب میآمد و 7 صبح میرفت و در این مدت کارهایش را با تلفن انجام میداد. فرصت اینکه بتواند به کارهای جنبی منزل برسد نداشت و بیشتر کارها بر عهدهی من بود. زندگی محمد به عنوان فرمانده سپاه، الگویی برای بچههای سپاه شده بود و احساس میکردند با وجود مشغله هم میتوانند وارد زندگی مشترک شوند و ازدواج کردند.
-
در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. هر لحظهاش برایم خاطره است. یکی از خصوصیات محمد هدیه دادنِ ایشان به من بود. شاید خیلی از آقایان سالگرد عقد و ازدواجشان را فراموش کنند، اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم، باز او با ارسال نامهای از این روزها یاد میکرد. در نامهها مسئولیتهای خودش و مرا مینوشت. نامهای نبود که بنویسد و از امام [ره] یادی نکند. همهی این نامهها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را میخوانم میبینم که این جوان 25 ساله چه روحیهی لطیف و عمیقی داشته است. روحیهای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
-
محمد متواضع بود و خودش را نمیدید. آنچه میدید انقلاب و امام [ره] بود.
-
یک روز از من پرسید:«اگر شهید شوم چطور برخورد میکنی؟» من هم یک جواب داشتم:«چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را میدهد.» و همان چیزی را که از خالق خودمان انتظار داریم، به من عطا کرد: همان صبر را!
-
یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. میدیدم موقع نماز قنوتهایش عوض شده و بیش از حد در قنوت میایستد. همین نشانهها مرا به فکر فرو برد که شهادت محمد نزدیک است. در روزهای آخر برخوردهای عاطفیاش بیشتر شده بود. موقع آخرین خداحافظی با حالت عجیبی حمزه را بغل کرد. حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم با تمام وجود دارد او را میبوید. انگار سیر نمیشد، بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی چشمم به عکسش افتاد. و بعد در مراسم هم جنازهاش را دیدم. بعد از گذشت این همه سال هنوز چهرهاش برایم تازه است و این آرامش مرا سرپا نگه داشته است.