ازدواج‏های مکتبی کم شده است

اشاره: شاید در ویژه‏نامه‏ی خرمشهر مطلبی با عنوان فوق کمی عجیب باشد. اما وقتی از شهدا یاد می‏کنیم و سیره‏ی ایشان را بررسی میکنیم، شاید گاهی به نظرمان برسد چه همه از سلوک ایشان دور شده‏ایم. شهدا ساده و بی‏تکلف بودند و ساده و بی‏تکلف هم زندگی می‏کردند. ازدواجشان نیز نه بر مبنای ظواهر دنیا که بر اساس آموزه‏های مکتب بود. بد نیست گاهی به این مسائل بیندیشیم و تلاش کنیم مکتبی باشیم. آنچه در ادامه ملاحظه می‏فرمایید، سخنان صغرا اکبر نژاد (همسر شهید محمد جهان آرا) است.

 

 

 

شهید جهان ارا

  • محمد خواستگاری را مستقیم طرح نکرد. یکی از دوستان را واسطه کرده بود. بعد خودش به تنهایی آمد و با خانواده‏ام صحبت کرد. خانواده‏ام مردّد بودند و زیاد موافق نبودند. محمد تحصیل در رشته‏ی مدیریت دانشگاه تبریز را نیمه‏کاره رها کرده بود و این از نظر خانواده‏ی ما نقطه ضعف بود. اما محمد به خاطر فعالیت برضد طاغوت این کار را کرده بود و من هم تصمیم خود را گرفته بودم که با او همراه شوم.
  • مهریه‏ی من یک جلد کلام الله مجید با یک سکه طلا بود. سکه را بعد از عقد به او بخشیدم، اما قرآن را پس از ازدواج خرید و روی صفحه‏ی اولش جملاتی نوشت. یکی از جملاتش این است:«امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب». حالا هر وقت خستگی بر من غلبه می‏کند، این جمله‏ها را می‏خوانم و آرام می‏گیرم.
  • عقدمان را بر سر مزار شهید علی جهان آرا (برادر  محمد) برگزار کردیم. یک روز عصر بود و خودمان دو نفر بودیم.متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم. عقد رسمی هم با سادگی و در منزل ما – با حضور خانواده‏ی محمد و چند تن از دوستان – برگزار شد. این شروع زندگی ما بود و چند هفته بعدش راهی خرمشهر شدیم.
  • قبل از جنگ او فرصت زیادی برای حضور در منزل نداشت. طبق قرارمان یک روز در میان به خانه می‏آمد، البته ساعت 10 شب می‏‏آمد و 7 صبح می‏رفت و در این مدت کارهایش را با تلفن انجام می‏داد. فرصت اینکه بتواند به کارهای جنبی منزل برسد نداشت و بیشتر کارها بر عهده‏ی من بود. زندگی محمد به عنوان فرمانده سپاه، الگویی برای بچه‏های سپاه شده بود و احساس می‏کردند با وجود مشغله هم می‏توانند وارد زندگی مشترک شوند و ازدواج کردند.
  • در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. هر لحظه‏اش برایم خاطره است. یکی از خصوصیات محمد هدیه دادنِ ایشان به من بود. شاید خیلی از آقایان سالگرد عقد و ازدواجشان را فراموش کنند، اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت فراموش کند، حتی اگر من در تهران بودم، باز او با ارسال نامه‏ای از این روزها یاد می‏کرد. در نامه‏ها مسئولیت‏های خودش و مرا می‏نوشت. نامه‏ای نبود که بنویسد و از امام [ره] یادی نکند. همه‏ی این نامه‏ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می‏خوانم می‏بینم که این جوان 25 ساله چه روحیه‏ی لطیف و عمیقی داشته است. روحیه‏ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
  • محمد متواضع بود و خودش را نمی‏دید. آنچه می‏دید انقلاب و امام [ره] بود.
  • یک روز از من پرسید:«اگر شهید شوم چطور برخورد می‏کنی؟» من هم یک جواب داشتم:«چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را می‏دهد.» و همان چیزی را که از خالق خودمان انتظار داریم، به من عطا کرد: همان صبر را!
  • یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصی داشت. می‏دیدم موقع نماز قنوت‏هایش عوض شده و بیش از حد در قنوت می‏ایستد. همین نشانه‏ها مرا به فکر فرو برد که شهادت محمد نزدیک است. در روزهای آخر برخوردهای عاطفی‏اش بیشتر شده بود. موقع آخرین خداحافظی با حالت عجیبی حمزه را بغل کرد. حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم با تمام وجود دارد او را می‏بوید. انگار سیر نمی‏شد، بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی چشمم به عکسش افتاد. و بعد در مراسم هم جنازه‏اش را دیدم. بعد از گذشت این همه سال هنوز چهره‏اش برایم تازه است و این آرامش مرا سرپا نگه داشته است.