روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

دستۀ نمازشب ‏خوان ‏ها

اشاره: پیش از پی گرفتن خطی روایت نخستین اعزام، این خاطرۀ منحصر به فرد را مطالعه بفرمایید تا بدانید با چه دسته و نیروهایی طرف هستید. برادر یا خواهر محترم! اگر فرصت خواندن ندارید، لطفاً به خود زحمت ندهید و نظری هم ثبت نکنید؛ اما اگر فراغتی داشته باشید و این جام را تا به آخر بنوشید، شیرینی آن تا همیشه در مذاقتان به یادگار خواهد ماند. حقیقتی زیبا و تأمل برانگیز پیش روی شماست؛ تا نصیبتان چه باشد؟!

 

چادرهای دسته یک در میان درختان تنومند بلوط، پذیرای نیروهای گردان بود. محمد وفایی‏ زاده دعای توسل می‏ خواند. نیروها در طول روز آن همه فعالیت کرده بودند که حضور فشردۀ ایشان در مراسم دعا، امروز که ۲۴ سال از آن ماجرا گذشته است، عجیب به نظر می‏ رسد. عملیات نزدیک بود و نیروها آرام و قرار نداشتند. روزها در جنگل بلوط که قدم می‏زدی، بعضی ‏ها را می‏ دیدی که داخل چادر یا بیرون روی تخته ‏سنگی نشسته‏ اند و مشغول نوشتن هستند: خاطره، نامه و یا شاید هم وصیت ‏نامه.

برخی نیز وسایل خود را آماده می ‏کردند تا به هنگام حرکت به طرف خط، مشکلی نداشته باشند. بازار بازی‏ های دسته‏ جمعی نیز داغ بود و بعد از فعالیّت، کتری‏ های آب روی کوره ‏های دست ‏ساز قرار می‏ گرفت و بوی چوب بلوط در جنگل شناور می‏ شد و هر از گاهی صدای ترکیدن بلوط‏ ها که توسط مسئول درست کردن چای، در میان آتش ریخته شده بود، به گوش می‏ رسید. به جز این ها، افرادی را می‏ شد دید که که در دل درختان سربه ‏آسمان‏ ساییدۀ جنگل بلوط مریوان، فرو می ‏رفتند و با پروردگار خود به راز و نیاز می‏ پرداختند. اما تمام این فعالیت ‏ها موجب نمی ‏شد که نیروها برای حضور در مراسم دعا لحظه ‏ای سستی کنند. بلکه با شور و شوق و با احساس نیاز، مثل عاشقی که به دیدار معشوق خود می‏ رود، با طهارت و معطر، به ضیافت دعا و نیایش می‏ شتافتند. البته هر گاه چادرهای دستۀ یک، میزبان مراسم بود، شور و نشاط دوچندان بود. سال ۱۳۶۲، در عملیات ‏های والفجر ۳ و والفجر ۴، لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) یک دستۀ شاخص و مشهور داشت: دستۀ ۱ از گروهان ۱ از گردان سیدالشهدا(س). فرمانده‏ی این دسته محمد وفایی‏ زاده بود. مردی مهربان، خالص، قوی و سخت‏کوش، اهل شهر ملایر و ساکن قم. هم روحانی بود و هم پاسدار. نیروهای دسته و حتی گروهان، او را معلم اخلاق خود می‏ دانستند و دیگران نیز او را از بهترین دوستان خود و مرد خدا می‏ شناختند؛ اما او خود را کوچک همه می‏ دانست و در امور روزمرۀ دسته، مثل شستن ظرف‏ ها و نظافت چادرها پیش قدم بود. دستۀ وفایی ‏زاده یک خصوصیت دیگر هم داشت که آن را معروف کرده بود: ساعتی پیش از اذان صبح، مسئول دسته نیروها را بیدار می‏ کرد و همه برای به‏ جا آوردن نماز‏شب مهیا می‏ شدند. البته بسیاری از رزمندگان اسلام نمازشب ‏خوان بودند، ولی بین نمازشب پنهانی رزمندگان و نمازشب نیروهای دسته یک که پروای ریا در بین شان نبود، تفاوتی آشکار وجود داشت و دیگر نیروهای گردان، این دسته را به دستۀ نمازشب‏ خوان‏ ها می‏ شناختند و وقتی خبر منتشر می‏ شد که مثلاً امشب در دستۀ یک جلسۀ دعا برپاست، کسی برای حضور در مراسم شک به خود راه نمی‏ داد. آن شب نیز مراسم دعای توسل برقرار بود. چند نفر از برادران بسیجی دعا را می‏ خواندند، از جمله محمد وفایی ‏زاده.

یکی دیگر از مادحین، حجت الاسلام دریاباری بود. دریاباری اهل فیروزکوه بود و در کسوت روحانی، مسئولیت تبلیغات گردان سیدالشهدا(س) را برعهده داشت. او نیز چهره‏ای محبوب در بین نیروهای گردان بود و همه از ابعاد شخصیتی، روحی و معنوی وی بهره می‏ گرفتند.

مجلس به اوج خود رسیده بود. محمد وفایی ‏زاده روضۀ حضرت سیدالشهدا(س) را می‏ خواند و از برترین بانوی جهان نیز نام برد. نیروها خالصانه مویه می‏ کردند و با زلال اشک دل و جان شان را به حماسۀ کربلا پیوند می‏ زدند. محمد وفایی ‏زاده خود از همه بی‏قرارتر بود و در میان گریه گفت:«چه می ‏شد اگر الآن امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم در مجلس ما حضور داشتند؟!» و سپس از این دو معصوم (علیهما السلام) برای حضور در ضیافت دعا دعوت کرد.

مراسم با همان شور و حالی که آغاز شده و اوج گرفته بود، پایان یافت. صبح روز بعد، هنگامی‏ که نیروهای دسته مهیای ورزش صبحگاهی می‏شدند، وفایی‏ زاده نیروهای دسته را جمع کرد و گفت:«می‏ خواهم خوابی را که دیشب دیده‏ ام برایتان تعریف کنم.» از آنجا که وفایی ‏زاده همیشه تأکید داشت که نیروها هر چه سریع‏تر برای مراسم صبحگاه آماده شوند، همه دانستند که خواب مهمی‏ در بین است. وی گفت:«بعد از نمازشب، در فاصلۀ کوتاهی که تا اذان صبح باقی بود استراحت می‏ کردم. در خواب جلسۀ دعای دیشب را دیدم. دقیقاً همان جلسه بود با همان جزئیات. وقتی به این جمله رسیدم که "چه می‏ شد اگر الآن امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم در مجلس ما حضور داشتند؟!" دیدم جلو در چادر، سمت راست حضرت سیدالشهدا(س) و سمت چپ حضرت زهرا(س) ایستاده اند و به هنگام ورود و خروج نیروها دست به سینه می‏ گذارند و با احترام خوش آمد می‏ گویند.»

گریه به وفایی ‏زاده مجال ادامۀ سخن نداد. بقیه هم حالی شبیه به او داشتند. به هر حال مراسم صبحگاه انجام شد. معمولاً بعد از دو و نرمش، حاج ‏آقا دریاباری چند دقیقه صحبت می‏ کرد و با ذکر یک حدیث یا فرازی از تاریخ اسلام، گردان را مستفیض می‏ نمود. آن روز وقتی دریاباری میکروفون بلندگوی دستی را به دست گرفت، گفت:«امروز قصد سخن‏رانی ندارم، ولی می‏خواهم خوابی را که دیشب دیده‏ ام برایتان تعریف کنم!»

خوابی که دریاباری تعریف کرد، کوچک‏ترین تفاوتی با آنچه محمد وفایی ‏زاده در خواب دیده بود، نداشت. ابتدا نیروهای دستۀ نمازشب‏ خوان‏ ها به گریه افتادند، چون خواب محمد وفایی ‏زاده را هم شنیده بودند؛ بعد بقیۀ نیروهای گردان. دریاباری نیز مرثیه سرایی می ‏کرد. خبر یکسان بودن خواب‏ ها با سرعت به تمام نیروها رسید.

چند روز بعد، عملیات والفجر ۴ در شمال غرب پنجوین عراق آغاز شد. ارتفاعات مهمی به تصرف درآمد و از فراز همان ارتفاعات، روح عاشق هر دو عزیز (محمد وفایی زاده و دریاباری) به سوی دوست پرکشید. سرنوشت دستۀ نمازشب ‏خوان‏ ها نیز شنیدنی است. به جز سه نفر، تمام نیروهای دسته شهید یا مجروح شدند. دو نفر از آن سه نفر، در همان آغاز عملیات، مجروحی را به پشت جبهه حمل کردند و دیگر موفق به حضور در خط مقدم نشدند و می‏ توان گفت از آن دسته فقط یک نفر سالم ماند. آن یک نفر که امدادگر بود و در میان آتش سنگین و مستمر توپخانه‏ ها، خمپاره‏اندازها، بال‏گردها و ... حتی خراشی برنداشت، نگارندۀ روسیاه این روایت آسمانی بود.

نظرات 10 + ارسال نظر
کلبه احزان سه‌شنبه 27 شهریور 1386 ساعت 04:42 ق.ظ http://kolbeyeahzan.parsiblog.com

نگارنده پر نکشید تا راه را به ما نشان دهد.
سلام داداش
هر چند این‌گونه شنیدن از آسمانی‌ها عادی است ولی تکان‌دهنده بود.
رقص قلمت پاینده

سلام. ممنون از توجهتان. دعا بفرمایید.

بنابی سه‌شنبه 27 شهریور 1386 ساعت 12:26 ب.ظ http://www.dardly.blogfa.com

سلام
طاعات وعباداتتان قبول حق
به خدا شهدا واقعا زنده اند ودرک می کنند
این هفته عصر پنجشنبه در گلزار شهدا خلوت کردم وبه خدا شب همیشان را در خواب دیدم./.

سلام. با خواندن نظر شما گریه‌ام گرفت. به خدای لاشریک سوگند که با تمام وجودم این حقیقت را باور دارم. شهدا زنده‌اند و شاهد و ناظر اعمال و افکار ما هستند! دعا بفرمایید.

صبا سه‌شنبه 27 شهریور 1386 ساعت 04:40 ب.ظ http://talatom.parsiblog.com

سلام
روز نوشت شدین؟ عقب افتادم! قبلیه رو خوندم...اینم الان می خونم... ممنون از خاطراتتون می گین.. خیلی خوبه.
دستتون درد نکنه! به قول ققنوس دوست میداریم از این خاطرات .

صبا سه‌شنبه 27 شهریور 1386 ساعت 04:52 ب.ظ http://talatom.parsiblog.com

سلام

خوندم... تموم شد. تا اخرش...

به خیلی چیزا الان فکر میکنم... به قلم شما.... صدای رسا و بیان شیوای حضرت زینب (س)...

خدا شما رو واسه ماهایی که خبر نداریم از اونجا نگه داشته...
نعمتید برای ما...
بازم بنویسید.
ممنون
روز نوشت بنویسید..هر روز میایم.

فرزانه سه‌شنبه 27 شهریور 1386 ساعت 06:15 ب.ظ http://www.dardordast.persianblog.ir

خوندم
خوشا به حالشون و بدا به حال ما
به حال ما که در این زمانه هستیم
جنگ فرصت و موقعیتی ممتاز بود که خدا نصیب اونا کرد

یک بجامانده - وبلاگ شلمچه سه‌شنبه 27 شهریور 1386 ساعت 08:15 ب.ظ http://shalamcheh.ir

بنام خدا
باسلام
خدا شما رو برای نگارش این روایتهای آسمانی نگه داشته است .
باز هم بنویسید .
به قول کلبه احزان رقص قلمت پاینده
التماس دعا

saba دوشنبه 30 مهر 1386 ساعت 02:19 ب.ظ

بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلام
نمیدونم چی بگم در برابر همشون شرمنده ام من به عشق حضرت فاطمه اسم ایمیلمو یاس گذاشتم اجر شما هم کمتر از شهدا نیست اینو باور کنید خوش به حالتون که توی اون مراسم بودید کاش تار مویی بودم بر سر یک کدومتون ، فدای همهشون خجالت میکشم از اینکه من رو سیاه همشهری بزرگوار شهید وفایی زاده و متولد سال شهادتشون هستم تو رو به خدا تو رو به پهلوی شکسته حضرت فاطمه برام دعا کنید.
دارم گریه میکنم چون خدا حداقل سعادت شنیدنشو بهم داد.
مثل همیشه پیروز و سربلند باشید

saba دوشنبه 30 مهر 1386 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام
گفتم بگم شما هم خوشحال بشید دقیقا بعد از خوندن متن و دادن نظر تونستم به یک سید باورتون میشه به فرزند امام حسین (ع) کمک کنم و مشکلشو حل کنم در واقع انجام کارش به بعد از خوندن مطلب افتاد فکر کنم امام حسین (ع) خوشحال بشه شایدم اینطوری نشون داد که هنوز دوستم داره چون فرزندشو فرستاد پیش من.
خیلی بچه ام نه ؟شاید بلند پرواز شاید خوش خیال ولی این حس من بود بهم نخندید نمیدونید وقتی دعام کردند چه حس خوبی بهم دست داد.
پیروز و سر بلند باشید

س.ق.دریاباری یکشنبه 23 دی 1386 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام
من از اقوام شهید دریاباری هستم و از اینکه این ماجرا را شرح دادید از شما تشکر می کنم .
ضمناٌ ایشان سید شکرالله دریاباری نانم داشتند و از سادات روستای وشتان در شهرستان فیروزکوه بودند.
راهتان پاینده باد...

montazere.zohoor شنبه 27 مهر 1387 ساعت 02:55 ب.ظ http://az-ghadir-ta-zohoor.blogfa.com/

سلام
حالم دگرگون شد و دلم برای روضه بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها تنگ شد
التماس دعای زیاد
خاطرتون رو تو وبلاگم می گذارم
اللهم عجل لولیک الفرج

سلام بر شما
مطمئن باشید که این حال را مدیون شهدا هستیم.

ایدکم الله تعالی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد