روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

روایت‏ های آسمانی

می نویسم و نگاهم به آسمان است، در انتظار سپیده!

یاد آن روزها به‌خیر

اشاره: برای اینکه ریا نشود، در یادداشت قبل خاطره‏ای را روایت کردم که تعریف از خود نباشد؛ اما گویا نثر و تأثیرش در حدی بود که یکی از دوستان به اشتباه افتاده بود. چند خاطره را در این یادداشت می‏خوانید و شرمنده‏ام که نمی‏توانم موفقیت‏ها و برو و بیایم را در هنرستان فنی قدس قم شرح دهم؛ لزومی هم ندارد.

 

از رزمنده‏ها یاد بگیرید

سال ۱۳۶۲ اواسط آبان ماه از جبهه برگشتم. یک ماه و نیم از سال تحصیلی گذشته بود که به عنوان هنرجوی سال اولی وارد هنرستان شدم. هنرجوها سرکلاس بودند. مدیر یک برگه‏ی معرفی به دستم داد و به همراه یکی از معاونین به کلاس اول الکترونیک رفتیم. مهندس اخلاقی سر کلاس بود و حساب‏فنی درس می‏گفت. معاون مرا معرفی کرد و رفت. برگه را به آقای اخلاقی دادم. نگاهی به آن کرد و گفت برو بنشین. در ردیف دوم بین فاضل فوجیان و شهید عباس میرسراجی جاگرفتم. خودشان جابازکردند و اشاره کردند که آنجا بنشینم. آقای اخلاقی گفت:«جعفری اگر درس نخوانی می‏اندازمت بیرون‏ها!». از آنجا که رزمنده‏ها یا وسط سال از جبهه می‏آمدند یا به جبهه می‏رفتند، گاهی از درس‏ها عقب بودند و بعضی دبیرها دوست داشتند رزمنده‏ها را هوایی و دور از درس تصور کنند. اگرچه من بدون شک تصمیم داشتم در اسرع وقت به درس‏ها برسم، اما این حرف برایم خیلی سنگین بود. حساب‏فنی یکی از درس‏های مهم و مشکل بود. مهندس اخلاقی در حال تدریس آخرین بخش از فصل دوم کتاب (قوانین کرشهف) بود.

در فاصله‏ی یک هفته‏ای تا جلسه‏ی بعد، چند بار درس‏ها را دوره کردم و فرمول‏ها را یاد گرفتم. برای حل مسائل به یکی از دوستان که سال سومی بود مراجعه کردم (ایشان اکنون داماد خانواده هستند). هفته‏ی بعد سر کلاس حساب‏فنی، وقتی یکی دو تن از هنرجوها از پس حل یک مسئله برنیامدند، آقای اخلاقی گفت:«کی میتونه بره حل کنه؟» چند نفر دست بلند کردند از جمله من. آقای اخلاقی با شک اشاره کرد که پای تخته بروم. مسئله را حل کردم. مسئله‏ی بعد را هم حل کردم. آقای اخلاقی که متعجب و خوش‏حال نشان می‏داد، مسئله‏ای خارج از کتاب را طرح کرد که آن را نیز حل کردم. با خوش‏رویی تشویقم کرد و گفت بنشینم. بعد به بچه‏ها و به خصوص یکی دو نفری که قبل از من نتوانسته بودند مسئله را حل کنند، گفت:«همیشه به رزمنده‏ها می‏گفتیم به جای فکرهای غیر درسی به درس و کتاب و هنرستان فکر کنند، حالا باید به بقیه بگیم از رزمنده‏ها یاد بگیرید.»

 

دنبال این می‏گشتم

ورود من به هنرستان، مقارن بود با اجرای یک نمایش موفق از گروه تئاتر انجمن اسلامی هنرستان. نویسنده و کارگردانِ نمایش کسی نبود جز شهید محمد جواد گلفشان. این جوانِ برومند، بسیار بااستعداد، خوش‏فکر، خوش‏اخلاق، مهربان و دوست‏داشتنی بود. از مسئولین انجمن اسلامی هم بود. در انجمن به او گفتم که در تئاتر بعدی من هم بازی خواهم کرد. سال دوم تازه از جبهه برگشته بودم که متوجه شدم پیش‏تولید نمایش بعدی گروه شروع شده است. سراغ شهید گلفشان رفتم و گفتم:«من هم می‏خواهم بازی کنم.» بنا شد عصر بروم سر تمرین. همه‏ی نقش‏ها مشخص شده بود و فقط یک نقش باقی مانده بود که یک بازیگر برایش درنظر داشتند. شهید گلفشان گفت:«یک قسمت را هر دو بازی کنید، هر کدام بهتر بودید انتخاب می‏شوید.» نقش رزمنده‏ی نوجوانی بود که با زور و کلک به جبهه رفته بود؛ یعنی درواقع نقش خودم! کاندیدای اول این نقش رفت روی صحنه و دیالوگش را گفت. معمولی اجرا کرد. قابل رد نبود، ولی چنگی هم به دل نمی‏زد. بعد من رفتم روی صحنه. باید برای یک نفر فرضی تعریف می‏کردم که چطور به جبهه رفته‏ام. از خدا کمک خواستم و دیالوگ ارائه شده را دقیقاً با همان حال و هوای نخستین اعزام بیان کردم. آرامش و تسلط عجیبی داشتم. به موقع مکث و حرکت داشتم و (چون آن موقع، هنوز مجروحیت لطمه‏ای به صدایم نزده بود) با صدای رسا دیالوگ را ادا کردم. وقتی تمام شد، چهره‏ی همه نشان می‏داد که از بازی‏ام راضی هستند. شهید گلفشان خنده از چهره‏اش محو نمی‏شد. به من اشاره کرد و خطاب به بقیه گفت:«دنبال این می‏گشتم!» نام نمایش توبه،هجرت،شهادت بود و گلفشان نقش کسی را بازی می‏کرد که در پرده‏ی آخر در حین عملیات شهید می‏شد. من بالای سرش می‏رفتم و به من می‏گفت:«تو برو!» آخرین کارمان با این شهید بزرگوار، بازی در یک فیلم سینمایی با موضوع انقلاب اسلامی (با سرمایه گذاری جهاد سازندگی) بود که به دلیل شهادت گلفشان نیمه تمام ماند. گلفشان عزیز! هوای ما را داشته باش!

 

یک دبیر دوست داشتنی

مهندس وزیری در هنرستان فنی قدس قم هم فیزیک درس میداد و هم درس فنی و هم ... . درس‏های زیادی را با او داشتیم، از جمله درس فنی سال سوم الکترونیک که اهمیت خاصی داشت. همیشه مهربان و خندان بود. از دانش و مهارت خوبی برخوردار بود و موفقیتش در تدریس زبان‏زد بود. درس را می‏گفت و علاوه بر آن، جدیدترین دستاوردهای علم الکترونیک را معرفی می‏کرد. می‏گفت:«بخشی از حقوقم وقف خرید کتاب است.» و این جمله آن چنان در هنرجوها اثر کرده بود که همه ولع خرید کتاب و مطالعه گرفته بودیم. در عین جذبه و تدریس موفق، با بذله گویی و طراوتِ کلاس میانه‏ی خوبی داشت و از حاضر جوابی هنرجوها نه تنها ناراحت نمی‏شد، بلکه وقتی کسی بدون خارج شدن از دایره‏ی ادب، حاضر‏جوابی می‏کرد، مهندس وزیری می‏خندید و لذتش را نشان می‏داد. از همه مهم‏تر با رزمنده‏ها میانه‏ی خوبی داشت. یک بار در دفتر کاری داشتم، جلو همه‏ی دبیرها با من شوخی ‏کرد، و بعد با صدای بلند گفت:«من با بقیه از این مزاح‏ها نمی‏کنم‏ها! کسی که میره با دشمن میجنگه دیگه بچه نیست و ظرفیتش زیاده.» یک بار هم دیر رفته بودم سرکلاس وقتی اجازه داد بنشینم، اشتباهی کفشش را لگد کردم. تا خواستم چیزی بگویم گفت:«ببخشید کف کفشتون واکسی شد!» خندیدم و گفتم :«آقا معذرت میخوام.» گفت:«خودتو ناراحت نکن، راه برو دوباره خاکی میشه.» بچه‏ها می‏خندیدند و من از خجالت قرمز شده بودم. گفت:«بشین بابا جعفری، شوخی کردم. تو دیگه چرا؟»

نظرات 8 + ارسال نظر
امیر عباس یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 12:28 ق.ظ http://revaiat.blogsky.com

پی نوشت: عباس میر سراجی از طریق این جانب با جنگ آشنا شد و رفت و پرید. اما ما هنوز درجا می‌زنیم!

رقیه نادری یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 12:53 ق.ظ http://mypoem.blogsky.com

سلام
خاطراتتون خیلی قشنگ هستن
انشاالله که موفق باشین
خدانگهدار

سید محسن موسوی یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 01:30 ق.ظ http://www.fasleagahi.com/

سلام علیکم

یاد و خاطره حماسه آفرینان روزهای آتش و خون و حماسه گرامی باد.

جهاد همچنان باقیست

http://www.fasleagahi.com/2007/09/post_24.html

یاعلی
اقا یادداشتتان را دیدم . خود منم چند وقته دیر میام تو نت و فقط میام مطلب میزارم و میرموگرنه ما ارادت داریم خدمتتان . پارسی را هم بی خیالش شدم

صدرا یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 09:14 ق.ظ http://abolfazl1470.persianblog.ir/

سلام
خاطرات زیبایی بود و قلمی رسا
خدا رحمت کند شهیدان را (هر چند که آنها - عند ربهم یرزقون- هستند)
ایشالله شفیع ما هم باشند در روز قیامت

باتو یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 01:13 ب.ظ http://bato.parsiblig.com

سلام
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع/شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست/بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
منو ببخشید که چند وقتی رو نبودم . یه ماموریت کاری به اصفهان پیش اومده بود که اونجا بودم .
ممنونم که به وبلاگم سرزدید . و خوشحالم کردید .
با یه مطلب کوچیک دوباره شروع کردم .
نماز و روزتون هم قبول .
شاد باشید .

صبا یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام
چی بگم؟




ممنون. ممنون که از اون روزهاتون گفتین. از روزایی که تصورشونم نمی تونم بکنم.... الان خوشحالم که این حرکت راه افتاد... به خاطر خوندن این مطالب... خوش به حالتون.
دعا کنین.

طفل طریق پنج‌شنبه 5 مهر 1386 ساعت 11:56 ب.ظ http://tarak.parsiblog.com

بسم رب التوابین
سلام همیشه دوس داشتم با یکی مثل اونهایی که شما ها باهاشون بودین باشم ..ولی.... قسمته دیگه! دوست خوب داشتن نعمته!این که محیط خوبی بزرگ بشی.. شما تو محیط و زمان الهی بزرگ شدید و ما..شاید هم... شاید که نه حتما هستند از نسل ما که مثل شما هنوز با دلشان در ان محیطتند . نسل شما هم کمتر خط میده و با ما راه میاد! مثلا یکیش مث شما... اصلا تحویل نمی گیری ! خب چرا ؟!:((

حسین ترابیان دوشنبه 18 شهریور 1387 ساعت 04:04 ب.ظ http://math-azad-un1.blogfa.com

سلام
کسانی که نام شهیدان را زنده نگه می دارند ستودنی هستند .
شهید عباس میرسراجی متولد قم پسر عمه بنده است .
البته فعل است را به خاطر حضور او در قلب خود و خانواده ام آوردم.

دوست دارم شما را ببینم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد